نام کتاب: وداع با اسلحه
کردم. ماشینها همه از جاده بالا می آمدند و به قدر فضای گرد و غبار پشت سرشان از هم فاصله داشتند. از کنار یک قطار طولانی قاطرهایی که بار داشتند گذشتیم. قاطرچی ها پیاده همراه قطار می رفتند و فینه های قرمز به سر داشتند. اینها از لشکر برساگلیری بودند.
پس از این قطار جاده خالی بود و ما از تپه ها بالا رفتیم و بعد از بال طولانی یک تپه سرازیر شدیم و به درهای رسیدیم که بستر رودخانه بود. هردو سوی جاده درخت داشت و من از میان درخت های دست راست، رودخانه را می دیدم؛ آبش زلال و تند و کم ژرفا بود. رودخانه کم آب بود و در بستر آن پاره های زمین شنی و قلوه سنگی بیرون زده بود و مجرای آب باریک بود و آب گاهی مانند لعاب درخشانی روی بستر قلوه سنگی اش پهن می شد. نزدیک ساحل آبگیرهای ژرفی دیدم که آب شان مانند آسمان آبی بود. آنجا که راه های باریکی از جاده منشعب می شدند، بر فراز رودخانه چند پل سنگی طاق دار دیدم و از خانه های سنگی روستایی که درخت های گلابی به دیوارهای جنوبی شان سر گذاشته بودند، و از دیوارهای سنگی و کوتاه کشتزارها، گذشتیم. جاده راه درازی سربالا رفت و ما پیچیدیم و دوباره شروع کردیم به بالا رفتن از تپه ها. جاده با شیب تندی از میان جنگل شاه بلوط، از این سو و آن سو بالا رفت و سرانجام روی گرده تپه افتاد. حالا می توانستم از میان جنگل، در آن پایین دوردست، در تابش خورشید، خط رودخانه را ببینم که دو سپاه را از هم جدا می کرد. از راه نظامی تازه و ناهمواری که روی بال تپه کشیده شده بود رفتیم، و من به دو سلسله کوههای طرف شمال نگاه کردم که تا زیر خط برف سبز و تیره بود و از آنجا به بالا در پرتو آفتاب سفید و زیبا بود. سپس، همچنان که جاده از تپه بالا می رفت، یک سلسله دیگر که دیدم، کوههای برف پوش بلندتر که مانند گچ سفید می زد و با سطوح عجیبی شیار خورده

صفحه 53 از 395