« آره.»
من هم یکی دارم.» دست راستش فرمان را رها کرد و یکی از دکمه های بلوزش را باز کرد و گردنبند را از زیر پیراهنش بیرون کشید.
«ایناهاش.» |
من سن آنتونی خودم را توی کپسولش گذاشتم، زنجیر طلایش را جمع کردم و توی جیب سینه ام گذاشتم.
به گردنتون نمی اندازین؟» «نه» بهتره بندازین. برای همین ساخته شده.»
گفتم: «بسیار خوب.» چفت زنجیر طلایش را باز کردم و آن را دور گردنم انداختم و چفتش را بستم. روی اونیفورمم آویخته شد، و من یقهام را باز کردم، یقه پیراهنم را هم باز کردم و گردنبند را زیر پیراهنم انداختم. همچنان که می رفتم، سن آنتونی را توی کپسول فلزی اش روی سینه ام احساس می کردم. بعد فراموشش کردم. پس از زخمی شدنم، دیگر آن را ندیدم. شاید در یکی از مراکز زخم بندی کسی آن را برداشته باشد.
وقتی که روی پل بودیم تند می راندیم و به زودی گرد و غبار ماشین های دیگر را در جاده جلو خود دیدیم. جاده پیچ خورد و ما هرسه ماشین را دیدیم. خیلی کوچک به نظر می رسیدند و گرد از زیر چرخهای شان برمی خاست و در میان درخت ها محو می شد. به آنها رسیدیم و ازشان جلو زدیم و به سوی جاده ای که به بالای تپه ها می رفت، پیچیدیم. اگر آدم در ماشین اول باشد سواری در کاروان بد نیست. به صندلی ماشین تکیه دادم و دشت را تماشا کردم. ما در تپه های دامنه کوه، در کنار رودخانه می راندیم و همچنان که جاده بالا می رفت، در شمال دوردست، کوههای بلند با قله های برف پوش پیدا می شدند. به عقب نگاه
من هم یکی دارم.» دست راستش فرمان را رها کرد و یکی از دکمه های بلوزش را باز کرد و گردنبند را از زیر پیراهنش بیرون کشید.
«ایناهاش.» |
من سن آنتونی خودم را توی کپسولش گذاشتم، زنجیر طلایش را جمع کردم و توی جیب سینه ام گذاشتم.
به گردنتون نمی اندازین؟» «نه» بهتره بندازین. برای همین ساخته شده.»
گفتم: «بسیار خوب.» چفت زنجیر طلایش را باز کردم و آن را دور گردنم انداختم و چفتش را بستم. روی اونیفورمم آویخته شد، و من یقهام را باز کردم، یقه پیراهنم را هم باز کردم و گردنبند را زیر پیراهنم انداختم. همچنان که می رفتم، سن آنتونی را توی کپسول فلزی اش روی سینه ام احساس می کردم. بعد فراموشش کردم. پس از زخمی شدنم، دیگر آن را ندیدم. شاید در یکی از مراکز زخم بندی کسی آن را برداشته باشد.
وقتی که روی پل بودیم تند می راندیم و به زودی گرد و غبار ماشین های دیگر را در جاده جلو خود دیدیم. جاده پیچ خورد و ما هرسه ماشین را دیدیم. خیلی کوچک به نظر می رسیدند و گرد از زیر چرخهای شان برمی خاست و در میان درخت ها محو می شد. به آنها رسیدیم و ازشان جلو زدیم و به سوی جاده ای که به بالای تپه ها می رفت، پیچیدیم. اگر آدم در ماشین اول باشد سواری در کاروان بد نیست. به صندلی ماشین تکیه دادم و دشت را تماشا کردم. ما در تپه های دامنه کوه، در کنار رودخانه می راندیم و همچنان که جاده بالا می رفت، در شمال دوردست، کوههای بلند با قله های برف پوش پیدا می شدند. به عقب نگاه