بیرون پرسیدم: «گفتی حالت خوبه؟» «آره، عزیزم. امشب می آی؟» نه. می ریم پلاوا، درگیری داریم.» درگیری دارین؟» گمان نمیکنم چیز مهمی باشه.» پس برمیگردی؟»
«فردا»
داشت چیزی را از دور گردنش باز می کرد. آن را گذاشت در دست من. گفت:
گردنبند سن آنتونیه. فرداشب بیا.» تو کاتولیک که نیستی، ها؟» «نه. ولی میگن سن آنتونی خیلی خاصیت داره.»
برات نگرش می دارم. خداحافظ.» گفت: «نه. نگو خداحافظ.» باشه.) پسر خوبی باش و مواظب باش. نه، اینجا نمیشه منو ببوسی. نمی شه.» باشه.»
به پشت سرم نگاه کردم و او را دیدم که روی پله ها ایستاده بود. دستش را تکان داد و من دست خودم را بوسیدم و به سوی او دراز کردم. دوباره دستش را دراز کرد و آن وقت دیگر من از جاده ویلا خارج شده بودم و داشتم از ماشین بالا می رفتم، و سوار شدم و راه افتادیم. مجسمه ریز سن آنتونی در یک کپسول کوچک و سفید فلزی بود. کپسول را باز کردم و سن آنتونی را توی کف دستم انداختم.
راننده پرسید: «سن آنتونیه؟»
«فردا»
داشت چیزی را از دور گردنش باز می کرد. آن را گذاشت در دست من. گفت:
گردنبند سن آنتونیه. فرداشب بیا.» تو کاتولیک که نیستی، ها؟» «نه. ولی میگن سن آنتونی خیلی خاصیت داره.»
برات نگرش می دارم. خداحافظ.» گفت: «نه. نگو خداحافظ.» باشه.) پسر خوبی باش و مواظب باش. نه، اینجا نمیشه منو ببوسی. نمی شه.» باشه.»
به پشت سرم نگاه کردم و او را دیدم که روی پله ها ایستاده بود. دستش را تکان داد و من دست خودم را بوسیدم و به سوی او دراز کردم. دوباره دستش را دراز کرد و آن وقت دیگر من از جاده ویلا خارج شده بودم و داشتم از ماشین بالا می رفتم، و سوار شدم و راه افتادیم. مجسمه ریز سن آنتونی در یک کپسول کوچک و سفید فلزی بود. کپسول را باز کردم و سن آنتونی را توی کف دستم انداختم.
راننده پرسید: «سن آنتونیه؟»