نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل هشتم
بعداز ظهر روز بعد شنیدیم که شب آن دست رودخانه حمله خواهد شد و باید چهار ماشین به آنجا ببریم. هیچ کس درباره حمله چیزی نمی دانست، گو این که همه با اطمینان کامل و با اطلاعات استراتژیک از آن سخن می گفتند. من در ماشین اول بودم و همین که از جلو ویلای انگلیسی ها گذشتیم، به راننده گفتم نگه دارد. ماشین های دیگر هم ترمز کردند. پیاده شدم و به راننده ها گفتم که به راه شان ادامه بدهند و اگر در دوراهی کورمونز به آنها نرسیدیم، آنجا منتظر ما بشوند. بعد با شتاب به سوی ویلا رفتم و در اتاق پذیرایی میس بارکلی را خواستم.
فعلا مشغولند.» ممکنه فقط برای یک لحظه ببینمشون؟» یک بهیار دنبالش رفت و کاترین با او آمد.
«اینجا نگه داشتم بپرسم حالت بهتر شده یا نه. گفتند مشغولی، خواهش کردم ببینمت.» |
گفت: «حالم کاملا خوبه. دیروز فکر می کنم گرمازده شده بودم.» من باید برم.» من یک دقیقه میام تا جلو در.»

صفحه 50 از 395