نام کتاب: وداع با اسلحه
در راهی که به سوی ویلا می رفت، راه افتادم. سیاهی ردیف سروهای کنار راه واضح و تمیز دیده می شد. به پشت سرم نگاه کردم و رینالدی را دیدم که ایستاده بود و داشت مرا میپایید. برایش دست تکان دادم.
در اتاق پذیرایی ویلا نشستم و منتظر شدم تا کاترین بارکلی پایین بیاید. یک نفر از توی راهرو می آمد. از جا برخاستم، ولی کاترین نبود. میس فرگسون بود.
گفت: «سلام. کاترین گفت به شما بگم متأسفانه امشب نمی تونه شما
رو ببینه.)
من هم خیلی متأسفم. امیدوارم مریض نباشه.» حالش چندان خوب نیست.» ممکنه به شون بگین که من چه قدر متأسفم؟» بله، میگم.» فکر میکنین فردا به دیدنشون بیام، فایده ای داره؟» بله. این طور فکر میکنم.» گفتم: «خیلی متشکرم. شب به خیر.»
از در بیرون رفتم و ناگهان احساس کردم که تنها و تهی هستم. دیدن کاترین را خیلی سهل گرفته بودم. مست کرده بودم و تقریبا از یاد برده بودم که بروم، ولی وقتی که نتوانستم او را ببینم همانجا احساس کردم که تنها هستم و تهی.

صفحه 49 از 395