نام کتاب: وداع با اسلحه
گفتم: «باسی برنده ست. باسی از من سره. من باید برم.»
رینالدی گفت: «راس راستی می ره. رانده وو داره. من همه جیک و پیکش رو میدونم.»
باید برم.» باسی گفت: «پس یه شب دیگه. هر شب دیگه که حالت بیشتر سرجا باشه.» روی شانه ام زد. چند شمع روشن روی میز بود. افسرها همه خوش بودند. گفتم: «آقایون شب به خیر.»
رینالدی با من بیرون آمد. بیرون در، توی راه ایستادیم و او گفت: «بهتر بود که مست اونجا نمی رفتی.»
گفتم: «رینالدی من مست نیستم. واقعا میگم.»| بهتره چند تا دونه قهوه بجوی.» معنی نداره.» |
عزیزم، من برات گیر می آرم. تو همین جا یه خورده قدم بزن.» با یک مشت دانه قهوه بوداده برگشت.
بیا جانم این هارو بجو، برو به امان خدا» | گفتم: «باکوس» |
منم همرات می آم.»| « من کاملا حالم خوبه.»
با هم از توی شهر رفتیم و من قهوه ها را جویدم. سرپیچی که به طرف ویلای انگلیسی ها می رفت، رینالدی گفت: «شب به خیر.»
گفتم: «شب به خیر. چرا نمی آی تو؟» سرش را تکان داد و گفت: «نه. من تفریحات ساده تر رو دوست دارم.» از بابت قهوه خیلی ممنون.» مهم نیست، جانم. مهم نیست.»

صفحه 48 از 395