نام کتاب: وداع با اسلحه
کشته شده و از در هتل داخل می شدیم و باربر کلاهش را بر می داشت و من به طرف میز دربان می رفتم و کلید را می گرفتم و کاترین جلو آسانسور می ایستاد و بعد توی آسانسور می رفتیم و آسانسور خیلی آهسته بالا می رفت و جلو هر طبقه ای صدای کوچکی می کرد و آن وقت به طبقه خودمان می رسیدیم و پسرک در را باز می کرد و همان جا می ایستاد و کاترین بیرون می رفت و من هم بیرون می رفتم و توی راهرو با هم می رفتیم و من کلید را توی در میگذاشتم و در را باز می کردم و داخل می شدم و بعد گوشی تلفن را بر می داشتم و می گفتم که یک شیشه کاپری سفید در یک سطل نقره ای پر از یخ بفرستند و آدم صدای یخ را روی دیواره ظرف از راهرو می شنید و پیش خدمت در می زد و من می گفتم لطفأ همان جا بیرون در بگذارید. چون که ما لباس به تن نمی داشتیم، زیرا هوا
خیلی گرم می بود و پنجره را باز می گذاشتیم و پرستوها بر فراز بام ها پرواز می کردند و وقتی که هوا تاریک می شد و آدم کنار پنجره می رفت شب پره های خیلی کوچک برفراز خانه ها دور و بر درخت ها شکار می زدند و ما کاپری می نوشیدیم و در قفل و هوا گرم بود و فقط یک ملافه بود و تمام شب و ما همدیگر را سراسر شب در آن شب گرم میلان دوست می داشتیم. این طور می بایست باشد. غذایم را تند می خوردم و می رفتم کاترین بارکلی را می دیدم.
در سالن غذاخوری خیلی حرف می زدند و من شراب نوشیدم، چون که آن شب دیگر ما با هم برادر نبودیم، مگر این که من قدری شراب بنوشم و با کشیش درباره اسقف آیرلند حرف بزنم. این طور که معلوم می شد، عالی جناب مرد نجیبی بود و من وانمود کردم که بله، از ستم هایی که به او رفته خبر دارم - ستم هایی که گویا من به عنوان یک آمریکایی در آنها شرکت داشتم ولی از آنها هیچ خبر نداشتم. اما گفتم که خبر دارم،

صفحه 45 از 395