دست داشت. ما در لشکر دوم بودیم. لشکر سوم چند توپ انگلیسی هم داشت. من دو تا از توپچی های آنها را در میلان دیده بودم. آدم های خیلی خوبی بودند و شب خوشی باهم گذراندیم. درشت و شرمو و دستپاچه بودند و هرچه رخ می داد، باهم خوب درک می کردند. دلم می خواست با انگلیسی ها باشم. وضعم خیلی ساده تر می شد. باز هم احتمال داشت کشته شوم. اما نه در این بساط آمبولانس ها. چرا، حتی در این بساط آمبولانسها. رانندگان آمبولانس های انگلیسی هم گاهی کشته می شدند. من می دانستم که کشته نمی شوم. یا دست کم در این جنگ کشته نمی شوم. این جنگ به من ربطی نداشت. از آن، بیش از جنگ های توی سینما احساس خطر نمی کردم. اما از خدا می خواستم که به پایان برسد. شاید همین تابستان به پایان می رسید. شاید اتریشی ها شکست می خوردند. در جنگ های دیگر همیشه شکست خورده بودند. مگر این جنگ چه عیبی داشت؟ می گفتند که فرانسوی ها به تنگ آمده اند. رینالدی میگفت که فرانسوی ها شورش کرده اند و دولت فرانسه قشون به پاریس فرستاده است. ازش پرسیدم بعد چه شده، گفت: «اوه، نگرشون داشتن.» من میخواستم بدون جنگ به اتریش بروم. می خواستم به «جنگل سیاه» بروم. می خواستم به کوه های هارتز بروم. راستی کوههای هارتز کجاست؟ داشتند در کوههای کارپات می جنگیدند. دلم نمی خواست به آنجا بروم. گرچه ممکن بود خوب باشد. اگر جنگ نبود می توانستم به اسپانیا بروم. خورشید داشت پایین می رفت و هوا خنک می شد. بعد از شام می رفتم کاترین بارکلی را می دیدم. کاش حالا پهلوی من بود. کاش من در میلان با او بودم. دوست داشتم با هم در کورا غذا بخوریم و بعد در ویا مانزونی تو هوای گرم شب قدم بزنیم و از روی کانال بگذریم و بپیچیم و باهم به هتل برویم. شاید می آمد، شاید وانمود می کرد که من همان رفیقش هستم که