نام کتاب: وداع با اسلحه
آخرین وامانده ها پیدا شد. می لنگید. از رفتن بازماند و کنار جاده نشست. من پیاده شدم و به سوی او رفتم
چته؟» به من نگاه کرد و بعد برخاست. دارم می میرم.» اشکالت چیه؟» «جنگ دیگه.» «پات چشه؟» «پام نیست. فتق دارم.» | پرسیدم: «چرا ماشین سوار نمیشی؟ چرا نمیری بیمارستان؟ » نمیذارن. ستوانمون میگه من فتق بند مو عمدا گم کرده ام.» «بذار دس بزنم ببینم.) دراومده.» کدوم طرفته؟» این طرف.» دست زدم. گفتم: «سرفه کن ببینم.»
می ترسم باز گنده تر بشه. از صبح تا حالا دوبرابر شده.»
گفتم: «بنشین، من همین که مدارک این زخمیها را گرفتم، سوارت میکنم می رسونمت به افسر بهداری تون.» |
افسر بهداری میگه من عمد أکرده ام.»
« آخه کاری نمی تونن بکنن؛ زخم که نیست. از سابق فتق داشته ای دیگه، آره؟»
حالا فتق بندمو گم کرده م.)

صفحه 40 از 395