نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل هفتم
بعدازظهر روز بعد، از پست کوهستانی برگشتم و در سی میستامنتو، آنجا که زخمیها و بیمارها را از روی پرونده های شان قسمت بندی می کردند و روی مدارک شان نام بیمارستان ها را می نوشتند، ماشین را نگه داشتم. در راه خودم پشت فرمان بودم. توی ماشین نشستم و راننده مدارک را برد. روز گرمی بود. آسمان بسیار درخشان و آبی و جاده سفید و گرد و خاکی بود. من روی صندلی بلند ماشین فیات نشسته بودم و به هیچ چیزی فکر نمی کردم. یک فوج از جاده میگذشت. گذشتن آنها را تماشا میکردم: سربازها گرمازده و عرق آلوده بودند؛ بعضی خود فولادی شان را به سر داشتند ولی بیشترشان آن را به عقب کوله بارشان آویخته بودند. بیشتر خودها گشاد بود و تا روی گوش سربازهایی که آنها را به سر داشتند پایین آمده بود. افسرها همه خود به سر داشتند؛ خودهای آنها بهتر قالب سرشان بود. این فوج نیمی از بریگاتا باسیلیکاتا بود. آنها را از روی نوار سرخ و سفید یقه شان شناختم. تا مدت درازی پس از این که فوج گذشته بود، نفرات پراکنده دنبال فوج می رفتند. آنها سربازهایی بودند که از دسته های شان وامانده بودند. عرق کرده و گرد آلود و خسته بودند. بعضی ها خیلی مفلوک به نظر می رسیدند. یک سرباز به دنبال

صفحه 39 از 395