نام کتاب: وداع با اسلحه
پا شد ایستاد و دستش را دراز کرد: «شب به خیر.» خواستم او را ببوسم. گفت: «نه. خیلی خسته ام.» گفتم: «باشه. منو ببوس.) عزیزم خیلی خسته ام.»| منو ببوس» | خیلی می خوای ببوسمت؟»
« آره.»
همدیگر را بوسیدیم و او ناگهان در رفت: «نه، شب به خیر عزیزم، خواهش میکنم.» به سوی در رفتیم و او را دیدم که داخل شد و توی راهرو راه افتاد. خوشم می آمد که راه رفتن او را تماشا کنم. به انتهای راهرو رفت. من به خانه رفتم. شب گرمی بود و در کوهستانها زد و خورد مفصلی جریان داشت. من برق هایی را که بر فراز سان گابریل می درخشید تماشا کردم.
رو به روی ویلاروسا ایستادم. پنجره ها بسته بود، و درونش هنوز جنب و جوش برقرار بود. یک نفر آواز می خواند. راهم را به سوی خانه ادامه دادم. وقتی داشتم لباسم را میکندم، رینالدی هم آمد.
گفت: «آها! کار و بار رو به راه نیست. أخمهات تو هم رفته.» کجا بودی؟»
ویلاروسا. نمی دونی، خیلی آموزنده بود. همه مون آواز خوندیم. تو کجا بودی؟» |
دیدن انگلیسی ها.» خدا را شکر که من دمم به دم انگلیسی ها بند نشد.»

صفحه 38 از 395