نام کتاب: وداع با اسلحه
دست گرفتم. نمی گذاشت دستم را دور تنش بیندازم.
پرسید: «خیلی خسته ای؟»
نگاهش را به پایین، روی چمن انداخت. ما بازی مزخرفی داریم، نه؟» کدوم بازی؟» دلخور نشو.» تعمدی ندارم.»
گفت: «تو پسر خوبی هستی، تا اونجایی که بلدی خوب هم بازی میکنی، ولی بازی مزخرفی ست.» |
تو همیشه می دونی مردم چه فکر میکنند؟ »
همیشه نه. ولی تو رو میدونم. لازم نیست وانمود کنی دوستم داری. فعلا برای امشب کافی ست. مطلبی داری درباره ش صحبت کنیم؟»
ولی من تو رو دوست دارم.»
خواهش میکنم بذار وقتی اجباری نداریم دروغ نگیم. من تآتر کوچک خیلی خوبی دیدم. حالا هم حالم سرجاست. می بینی که عصبانی نشدم و از جا در نرفتم. فقط گاهی به کمی عصبانی میشم.»
دستش را فشردم: «کاترین جون.»
کاترین - حالا دیگه خیلی مضحکه. اسمم رو خیلی خوب تلفظ نمیکنی، ولی تو خیلی خوبی. پسر خوبی هستی.»
کشیش هم همین رو میگفت.» «آره، تو پسر خیلی خوبی هستی. باز هم میای منو ببینی؟» البته.» دیگه لازم نیس بگی منو دوس داری، فعلا کافی ست.»

صفحه 37 از 395