نام کتاب: وداع با اسلحه
پس با اون قطار بریم.» خیلی خوب. اول من یه آبجو دیگه می خورم.»
هنگامی که بیرون رفتیم که رو به بالای خیابان روانه شویم و از پله ها بالا برویم و از پله های ایستگاه بالا برویم، هوا خیلی سرد بود. باد سردی از دره رون می آمد. در ویترین های مغازه ها چراغ روشن بود و ما از پلکان بالا رفتیم و وارد یک خیابان بالاتر شدیم و بعد از یک پلکان دیگر بالا رفتیم و وارد یک ایستگاه شدیم. قطار برقی منتظر بود و تمام چراغهایش روشن بود. یک صفحه گرد به دیوار بود که نشان می داد قطار چه وقت حرکت می کند. عقربک ده دقیقه از پنج گذشته را نشان می داد. به ساعت ایستگاه نگاه کردم. پنج دقیقه گذشته بود. هنگامی که سوار شدیم من دیدم که راننده و بلیط فروش از مغازه شراب فروشی ایستگاه بیرون آمدند. نشستیم و پنجره را باز کردیم. قطار با برق گرم می شد و دم کرده بود، ولی هوای سرد تازه از پنجره به درون می آمد.
پرسیدم: «کت، خسته ای؟» | «نه، حالم خیلی عالیه.»| سواری با قطار زیاد طول نمیکشه.» من دوست دارم. برای من نگران نباش، عزیزم. من حالم خوبه.»
تا سه روز پیش از کریسمس برف نیامد. یک روز صبح بیدار شدیم و داشت برف می بارید. ما در رختخواب ماندیم و آتش توی اجاق زبانه می کشید و ما باریدن برف را تماشا می کردیم. خانم گوتینگن سینی های ناشتایی را برد و هیزمهای بیشتری توی اجاق انداخت. بوران سختی بود.
خانم گوتینگن می گفت که طرفهای نیمه شب آغاز شده است. من به پشت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم، اما نمی توانستم آن سوی جاده را ببینم. باد به شدت می وزید و برف می بارید. به رختخواب برگشتم و

صفحه 351 از 395