نام کتاب: وداع با اسلحه
کاترین بارکلی را دیدم که از توی سالن می آمد، و برخاستم. موقعی که به سوی من می آمد، بلندبالا به نظر نمی رسید، ولی بسیار خوشگل بود.
گفت: «سلام آقای هنری.» گفتم: «حال سرکار؟» بهیار پشت میز تحریرش گوش می داد. اینجا بنشینیم، یا این که بریم تو باغ؟» بریم بیرون تو باغ. اونجا خیلی خنک تره.»
پشت سر او بیرون رفتم و وارد باغ شدم؛ بهیار دنبال ما نگاه می کرد. وقتی که به راه شنی باغ رسیدیم، میس بارکلی گفت: «کجا بودی؟»
بیرون، سر پست.» نمی تونستی یادداشتی برای من بفرستی؟» | گفتم: «نه، فکر می کردم برمیگردم.»
عزیزم، باید منو خبر می کردی.» | از راه خارج شده بودیم و زیر درخت ها قدم می زدیم. من دستهایش را گرفتم و بعد ایستادم و او را بوسیدم.
یک جایی نیست با هم بریم؟» گفت: «نه، باید فقط همین جا قدم بزنیم. تو خیلی وقت بود نبودی.» امروز روز سومه. حالا که برگشته ام.»| به من نگاه کرد: «مرا هم دوست داری؟» «آره.»
گفتی که منو دوست داری، آره یا نه؟» دروغی گفتم: «آره، تو رو دوست دارم.» قبلا نگفته بودم. منو کاترین صدا میکنی؟» کاترین.» با هم قدم زدیم و زیر یک درخت ایستادیم. بگو من شب به سوی کاترین بازگشته ام.»

صفحه 35 از 395