نام کتاب: وداع با اسلحه
کوچیک نگرش میداره.»
گفتم: «کاترین کوچولو. دختره پررو.»
کاترین گفت: «تا حالا که خیلی خوب بوده. خیلی کم اسباب زحمت شده. دکتر میگه آبجو برام خوبه، کوچیک نگرش می داره.»
اگه به قدر کافی کوچیک نگرش داری، پسر هم باشه، ممکنه سوارکار خوبی بشه.»
کاترین گفت: «به نظرم اگه ما واقعا صاحب این بچه بشیم باید با هم ازدواج کنیم.» در آبجو فروشی پشت میز گوشه مغازه نشسته بودیم. بیرون داشت تاریک می شد. هنوز زود بود، ولی روز تیره بود و غروب زود
می آمد.
گفتم: «بیا همین حالا ازدواج کنیم.»|
کاترین گفت: «نه. حالا بد جوریه.» شکمم خیلی پیداست. من با این ریخت برای ازدواج جلو هیچ کس نمیرم.»
کاش ازدواج کرده بودیم.»| به نظرم بهتر بود. ولی آخر چه وقت می تونستیم، عزیزم؟» نمی دونم.»
من یه چیز رو می دونم؛ من با این ریخت و قیافه عالی زنهای شوهردار ازدواج نخواهم کرد.»
تو ریختت مثل زنهای شوهردار نیست.» |
«چرا، هست عزیزم. این سلمونیه ازم پرسید بچه اول مونه یا نه. من دروغ گفتم. گفتم نه، ما دو تا پسر و دو تا دختر هم داریم.»
پس کی ازدواج می کنیم؟»
بعد از این که من دوباره شکمم کوچیک شد، دیگه هروقت بخوایم. ما می خوایم یه عروسی خیلی عالی بگیریم که همه فکر کنند ما چه زن و

صفحه 348 از 395