می خواندم: روزنامه Corriere della sera و روزنامه های انگلیسی و امریکایی را که از پاریس رسیده بود. تمام اعلانها را سیاه کرده بودند، برای این که از این طریق با دشمن ارتباط برقرار نشود. روزنامه ها برای خواندن بد بودند. وضع همه چیز در همه جا خیلی بد بود. من با یک لیوان دسته دار سنگین آبجو سیاه و یک پاکت کاغذ مومی پر از نان خشک نمک سود که سرش را باز کرده بودم در گوشه مغازه تکیه می دادم و نانها را برای مزه شوری که می داد و آبجو را خوش مزه می ساخت می خوردم و درباره آشفتگی امور می خواندم. یک بار فکر میکردم کاترین خواهد آمد، ولی نیامد. این بود که روزنامه ها را دوباره روی چارپایه گذاشتم، پول آبجو را پرداختم، از خیابان به سراغ کاترین راه افتادم. روز زمستانی سرد و تیرهای بود و سنگهای خانه ها یخ زده می نمود. کاترین هنوز در آرایشگاه بود. آن زن داشت موهای کاترین را فر می زد. من در اتاقک آرایشگاه نشستم و تماشا کردم. تماشایش هیجان انگیز بود و کاترین لبخند می زد و با من حرف می زد و صدای من از هیجان کمی کلفت شده بود. انبرک های آرایشگر صدای خوشایندی داشتند و من کاترین را در سه آینه می دیدم و توی آن اتاقک گرم و خوش بود. بعد آن زن موهای کاترین را مرتب کرد و کاترین در آینه نگاه کرد و آن را تغییر داد. چند تا سنجاق برداشت و چندتا گذاشت؛ بعد برخاست: «متأسفم که این قدر طول کشید.»
زن لبخند زد: «برای مسیر جالب بود، این طور نیست، مسیو؟» گفتم: «چرا.»
بیرون رفتیم و رو به بالای خیابان راه افتادیم. هوا سرد و زمستانی بود و باد می وزید. گفتم: «عزیزم، چه قدر تو رو دوست دارم.»
کاترین گفت: «داریم روزهای خوشی میگذرونیم، نه؟ نگاه کن. بیا بریم یه جایی عوض چایی آبجو بخوریم. برای کاترین کوچولو خیلی خوبه.
زن لبخند زد: «برای مسیر جالب بود، این طور نیست، مسیو؟» گفتم: «چرا.»
بیرون رفتیم و رو به بالای خیابان راه افتادیم. هوا سرد و زمستانی بود و باد می وزید. گفتم: «عزیزم، چه قدر تو رو دوست دارم.»
کاترین گفت: «داریم روزهای خوشی میگذرونیم، نه؟ نگاه کن. بیا بریم یه جایی عوض چایی آبجو بخوریم. برای کاترین کوچولو خیلی خوبه.