دونفری زیادی با ورق یاد گرفتیم. اتاق کوچکی که اجاق داشت اتاق نشیمن ما بود. دو صندلی راحتی و یک میز برای کتاب و مجله ها در آن بود، و پس از آن که ظرف ها از روی میز غذاخوری برچیده می شد روی آن ورق بازی می کردیم. آقا و خانم گوتینگن در طبقه پایین زندگی می کردند و ما گاهی شبها صدای حرف زدن آنها را می شنیدیم و با هم خیلی خوش بودند. مرد در هتل سرپیش خدمت بوده و زن هم در آن هتل به عنوان دختر خدمتکار کار می کرده و پول هاشان را پس انداز کرده بودند و این خانه را خریده بودند. یک پسر هم داشتند که تحصیل می کرد تا سر پیش خدمت بشود. این پسر در هتلی در زوریخ بود. در طبقه پایین یک سالن بود که در آن آبجو و شراب می فروختند، و گاهی شبها ما صدای گاری ها را می شنیدیم که در جاده روبه روی خانه نگه می داشتند و آدمها از پله ها بالا می آمدند و به سالن می رفتند تا شراب بنوشند.
در تالار بیرون اتاق نشیمن ما یک صندوق هیزم بود که من آتش را با آن نگه می داشتم. ولی ما تا دیر وقت بیدار نمی ماندیم. در اتاق خواب بزرگ در تاریکی به رخت خواب می رفتیم و هنگامی که من لباسهایم را کنده بودم پنجره را باز می کردم و شب و ستاره های سرد و درختهای کاج را زیر پنجره می دیدم و هرچه دیرتر می توانستم به رخت خواب می رفتم. با هوایی چنان سرد و زلال و شب در بیرون پنجره توی رخت خواب خیلی خوش بود. راحت می خوابیدیم و اگر شب من بیدار میشدم می دانستم که فقط به یک علت است و خیلی آهسته، به طوری که کاترین بیدار نشود، لحاف پر را روی خود می کشیدم و گرم زیر سبکی تازه پوشش های نازک دوباره به خواب می رفتم. جنگ خیلی دور به نظر می رسید. ولی من از روزنامه ها می دانستم که هنوز در کوهستان ها می جنگند، چون که برف نمی آمد.
در تالار بیرون اتاق نشیمن ما یک صندوق هیزم بود که من آتش را با آن نگه می داشتم. ولی ما تا دیر وقت بیدار نمی ماندیم. در اتاق خواب بزرگ در تاریکی به رخت خواب می رفتیم و هنگامی که من لباسهایم را کنده بودم پنجره را باز می کردم و شب و ستاره های سرد و درختهای کاج را زیر پنجره می دیدم و هرچه دیرتر می توانستم به رخت خواب می رفتم. با هوایی چنان سرد و زلال و شب در بیرون پنجره توی رخت خواب خیلی خوش بود. راحت می خوابیدیم و اگر شب من بیدار میشدم می دانستم که فقط به یک علت است و خیلی آهسته، به طوری که کاترین بیدار نشود، لحاف پر را روی خود می کشیدم و گرم زیر سبکی تازه پوشش های نازک دوباره به خواب می رفتم. جنگ خیلی دور به نظر می رسید. ولی من از روزنامه ها می دانستم که هنوز در کوهستان ها می جنگند، چون که برف نمی آمد.