«نخیر، متشکرم.» راست ایستاد. «چه قدر پول دارید؟ »
دو هزار و پانصد لیر.» در قیافه اش تأثیر خوبی کرد. «دختر عموتان چه قدر دارند؟ »
کاترین کمی بیش از هزار و دویست لیر داشت. ستوان راضی شد و از تکبرش نسبت به ما کاسته شد.
گفت: «اگر برای ورزش های زمستونی می رید، و نگن جاشه. پدرم هتل خیلی خوبی در ونگن داره. هتلش همیشه هم بازه.» گفتم: «بسیار عالی. ممکنه اسم هتل رو به من بدین؟ »
روی یک کارت می نویسم.» کارت را خیلی باادب به من داد.
«مأمور شما رو به لوکارنو می بره. گذرنامه هاتون رو خودش نگه میداره. از این موضوع متأسفم، ولی خوب، لازمه. امیدوارم که در لوکارنو به شما ویزا یا اجازه اقامت بدند.»
گذرنامه ها را به سرباز داد و ما چمدانها را برداشتیم و در دهکده راه افتادیم که درشکه خبر کنیم. ستوان به سرباز گفت: «هی،» و چیزی به یک لهجه آلمانی به او گفت. سرباز تفنگش را به پشتش حمایل کرد و چمدانها را برداشت. . من به کاترین گفتم: «کشور معرکه ای ست.»
چه قدر راحته.»| به ستوان گفتم: «خیلی متشکرم.» او دستش را تکان داد. گفت: «در خدمتم.» ما به دنبال نگهبان خودمان به دهکده رفتیم.
با درشکه به لوکارنو رفتیم و سرباز روی صندلی جلو پهلوی راننده نشسته بود. در لوکارنو به ما بد نگذشت. از ما بازجویی کردند. ولی با ادب بودند، چون ما گذرنامه و پول داشتیم. خیال نمیکنم یک کلمه از داستان را باور کردند و همه داستان به نظرم احمقانه می آمد، ولی مثل دادگاه بود،
دو هزار و پانصد لیر.» در قیافه اش تأثیر خوبی کرد. «دختر عموتان چه قدر دارند؟ »
کاترین کمی بیش از هزار و دویست لیر داشت. ستوان راضی شد و از تکبرش نسبت به ما کاسته شد.
گفت: «اگر برای ورزش های زمستونی می رید، و نگن جاشه. پدرم هتل خیلی خوبی در ونگن داره. هتلش همیشه هم بازه.» گفتم: «بسیار عالی. ممکنه اسم هتل رو به من بدین؟ »
روی یک کارت می نویسم.» کارت را خیلی باادب به من داد.
«مأمور شما رو به لوکارنو می بره. گذرنامه هاتون رو خودش نگه میداره. از این موضوع متأسفم، ولی خوب، لازمه. امیدوارم که در لوکارنو به شما ویزا یا اجازه اقامت بدند.»
گذرنامه ها را به سرباز داد و ما چمدانها را برداشتیم و در دهکده راه افتادیم که درشکه خبر کنیم. ستوان به سرباز گفت: «هی،» و چیزی به یک لهجه آلمانی به او گفت. سرباز تفنگش را به پشتش حمایل کرد و چمدانها را برداشت. . من به کاترین گفتم: «کشور معرکه ای ست.»
چه قدر راحته.»| به ستوان گفتم: «خیلی متشکرم.» او دستش را تکان داد. گفت: «در خدمتم.» ما به دنبال نگهبان خودمان به دهکده رفتیم.
با درشکه به لوکارنو رفتیم و سرباز روی صندلی جلو پهلوی راننده نشسته بود. در لوکارنو به ما بد نگذشت. از ما بازجویی کردند. ولی با ادب بودند، چون ما گذرنامه و پول داشتیم. خیال نمیکنم یک کلمه از داستان را باور کردند و همه داستان به نظرم احمقانه می آمد، ولی مثل دادگاه بود،