نام کتاب: وداع با اسلحه
آن زن رفت. من کاترین را بوسیدم و دستش را خیلی محکم در دست گرفتم. به همدیگر و به کافه نگاه کردیم.
عزیزم، عزیزم، عالیه، نیست؟» | گفتم: «معرکه ست.»
کاترین گفت: «برای من اشکالی نداره که نون سفید ندارند. تمام شب تو فکر نون سفید بودم. اما اشکالی نداره، هیچ اشکالی نداره.»
خیال می کنم به همین زودی ما را توقیف می کنند.»
اشکالی نداره عزیزم. اول ناشتایی می خوریم. بعد از این که ناشتایی خوردیم، دیگه توقیف شدن برات اهمیتی نداره. وانگهی، کاری نمی تونند با ما بکنند. ما تبعه انگلیس و آمریکا هستیم، مدارک مون هم معتبره.»
تو گذرنامهت رو که داری، آره؟» البته. اوه، بذار از این موضوع حرف نزنیم. بذار خوش باشیم.» گفتم: «من این قدر خوشم که دیگه از این خوش تر نمی تونم بشم.»
یک گربه خاکستری چاق، با دمی که مثل پر سر به هوا بود، از روی کف اتاق گذاشت و به سوی میز ما آمد و خودش را به پای من مالید و هردفعه که می مالید از روی خوشی صدا می کرد. من دستم را به پایین دراز کردم و گربه را نوازش کردم. کاترین با چهره ای خیلی شاد به من لبخند زد و گفت:
«اینا، قهوه رو آوردند.)
پس از ناشتایی ما را توقیف کردند. کمی در میان دهکده قدم زدیم و به سوی اسکله سرازیر شدیم که چمدان های مان را برداریم. یک سرباز پهلوی قایق کشیک می داد. |
این قایق مال شماست؟» «بله» از کجا می آین؟»

صفحه 334 از 395