نام کتاب: وداع با اسلحه
ربع ساعت دیگر زیر باران پارو کشیدم. بار دیگر صدای یک قایق موتوری را شنیدیم ولی خاموش ماندیم تا اینکه صدای موتور در آن سوی دریاچه دور شد.
گفتم: «کت، فکر می کنم حالا دیگه سویس هستیم.» راستی!» هیچ معلوم نمی شه، مگر این که بخوریم به نظامی های سویس» یا نیروی دریایی سویس.»
نیروی دریایی سویس دیگه برای ما شوخی وردار نیست. همین صدای موتور آخری که شنیدی احتمال داره مال نیروی دریایی سویس باشه.»
«اگه در خاک سویس هستیم، پس بیا یه ناشتایی حسابی بخوریم. تو سویس نون سفید و کره و مربای عالی پیدا می شه.»
اکنون هوا روشن شده بود و باران ریزی فرو می ریخت. باد هنوز رو به بیرون دریاچه می وزید و ما در جلو خود حباب های سفید موج را می دیدیم که رو به بالا از ما دور می شدند. یقین داشتم که اکنون در سویس هستیم. در میان درخت های ساحل خانه های زیادی بود و کمی جلوتر، دهکده ای بود با خانه های سنگی و چند ویلا روی تپه ها و یک کلیسا. برای دیدن نگهبانها به جاده ای که از دامن ساحل می گذشت نگاه می کردم. ولی اثری از آنها نبود. اکنون کاملا به کنار دریاچه نزدیک شده بودیم و من سربازی را دیدم که از یک کافه سر راه بیرون آمد. مثل آلمان ها اونیفورم زیتونی پوشیده بود و کلاه خود به سر داشت. چهره سالم و سبیل مسواک مانندی داشت. به ما نگاه کرد.
به کاترین گفتم: «براش دست تکون بده.» کاترین دستی تکان داد و سرباز با دستپاچگی لبخند زد و دستی تکان داد. من دیگر آهسته پارو

صفحه 331 از 395