نام کتاب: وداع با اسلحه
«برو اون عقب بشین. من کلی خستگی در کردم.»
مدتی به زور کنیاک راحت و محکم پارو زدم، بعد کم کم خسته شدم و چیزی نگذشت که باز به لک و لک افتادم و از بس که پس از کنیاک محکم پارو زده بودم، مزه رقیق و بد صفرا را در دهانم احساس کردم.
گفتم: «یه خورده آب به من بده بینم، می تونی؟» | کاترین گفت: «این که کاری نداره.»
پیش از آن که هوا روشن شود باران ریزی شروع شد. باد فرو نشسته بود و با این که ما در پناه کوهی بودیم که فراز پیچ دریاچه را گرفته بود، هنگامی که دانستم هوا روشن می شود، راست نشستم و محکم پارو زدم. نمی دانستم کجا هستیم و می خواستم خودمان را به قسمت سویسی دریاچه برسانیم. هنگامی که روشنایی آغاز شد ما کاملا نزدیک ساحل بودیم. من ساحل صخره ای و درخت ها را می دیدم.
کاترین گفت: «این چیه؟» من روی پاروها تکیه کردم و گوش دادم. یک قایق موتوری بود که در دریاچه حرکت می کرد. من قایق را به پهلوی ساحل بردم و خاموش ماندیم. صدای موتور نزدیک تر شد؛ بعد قایق موتوری را کمی عقب تر از خودمان زیر باران دیدم. چهار نفر گارد گمرک روی پاشنه قایق بودند، کلاه های آلپی شان را پایین کشیده بودند، یقه های بارانی شان را بالا زده بودند و تفنگ هاشان را به پشت شان حمایل کرده بودند. همه شان در آن کله سحر خواب آلود به نظر می آمدند. من زردی روی کلاه و علامت های زرد روی بارانی شان را می دیدم. قایق موتوری همچنان صدا کرد و رفت و زیر باران ناپدید شد.
من به سوی دریاچه پارو کشیدم. اگر تا آن اندازه به مرز نزدیک شده بودیم، دیگر هیچ میل نداشتم که فریاد یک نگهبان جاده به ما خیر مقدم بگوید. آن قدر فاصله گرفتم که همین قدر می توانستم ساحل را ببینم و سه

صفحه 330 از 395