نام کتاب: وداع با اسلحه
نمی خوای یه چیزی بخوری؟ » نه. یه کم دیگه گرسنه ام می شه. میذاریم تا بعد.»
خیلی خوب.) آنچه در جلو ما مانند یک دماغه می نمود یک پرتگاه طویل و بلند بود. من بیشتر به میان دریاچه راندم تا از آن بگذریم. دریاچه اکنون بسیار تنگ تر بود. ماه باز در آمده بود و اگر گارد گمرک ما را می پاییدند می توانستند قایق ما را به شکل لکه سیاهی روی آب ببینند. پرسیدم: «کت، چه طوری؟» | من خوبم. کجا هستیم؟» فکر نمیکنم بیش از هشت میل دیگه داشته باشیم.» همین هم برای پارو کشیدن خیلی راهه. حیوونی هنوز که نمردهی؟» نه حالم خوبه. فقط دستهام زخم شده.»
همچنان رو به آن سوی دریاچه رفتیم. در ساحل دست راست، یک بریدگی در سلسله کوهها دیده می شد. زمین مسطح شده بود و خط ساحلی پستی داشت و من فکر کردم که آنجا باید کانوبیو باشد. مسافت زیادی از ساحل فاصله گرفتم، چون از اینجا به بعد خطر برخورد با گارد بیشتر می شد. در ساحل دیگر، مسافتی جلو ما یک کوه بلند گنبد مانند دیده می شد. خسته بودم. برای پارو زدن راه چندان دراز نبود، ولی وقتی که آدم. حالش خراب باشد، راه دراز می شود. می دانستم برای رسیدن به آبهای سویس باید از آن کوه بگذریم و دست کم پنج میل هم جلوتر برویم. ماه اکنون در حال افول بود، ولی پیش از آن که افول کند باز آسمان را ابر گرفت و هوا خیلی تاریک شد. من از میان دریاچه می راندم. مدتی پارو می زدم، بعد نفس تازه می کردم و پاروها را بالا نگاه می داشتم، به طوری که باد به پره های آنها می خورد.

صفحه 328 از 395