نام کتاب: وداع با اسلحه
رو به دماغه قایق نشستم و آن را باز کردم. چتر با صدا باز شد. آن را از هر دو طرف نگاه داشتم. پاهایم را از هم باز کردم، دسته چتر رو به صندلی قایق بود. باد چتر را پر کرده بود و من همچنان که دو طرف چتر را هرچه محکم تر گرفته بودم، احساس کردم که قایق به جلو مکیده شد. چتر به سختی کشیده می شد. قایق تند حرکت می کرد.
کاترین گفت: «داریم خیلی قشنگ می ریم.» آنچه من می دیدم فقط میله های چتر بود. چتر باد می کرد و کشیده می شد و من احساس می کردم که همراه آن رانده می شویم. جفت پاهایم را پشت آن ستون کردم، بعد ناگهان چتر خم شد؛ احساس کردم که یکی از میله ها به پیشانیم خورد، کوشیدم نوک آن را که داشت از باد خم می شد بگیرم که تمام چتر در هم رفت و وارونه شد و دیدم که به جای بادبان پربادی که قایق را می کشید دسته چتر وارونه شده درهم شکسته ای را در دست دارم. حلقه دسته چتر را از نشیمن قایق در آوردم، چتر را توی قایق خواباندم، و به سوی کاترین رفتم که پارو را بگیرم. کاترین داشت می خندید، دست مرا گرفت و باز هم خندید. پارو را گرفتم: «موضوع چیه؟» | این چتر رو که گرفته بودی، ریختت خیلی خنده دار بود.» بله، درسته.» |
«عصبانی نشو عزیزم. خیلی خنده دار بود. وقتی که دو طرف چتر رو گرفته بودی به پهنی ده متر شده بودی، اما شکلت خیلی مهربون بود...» از خنده گلویش گرفت.
من پارو میزنم.»
یک کمی خستگی در کن، مشروب بخور. امشب شب معرکه ای ست. خیلی راه اومده ایم.»

صفحه 326 از 395