نام کتاب: وداع با اسلحه
رفتیم. پایین پلکان دربان پشت میزش کنار در نشسته بود.
از دیدن ما شگفت زده به نظر می رسید. گفت: «قربان بیرون که تشریف نمی برید؟» گفتم: «چرا. میریم توفان رو روی دریاچه تماشا کنیم.»
قربان چتر ندارین.) گفتم: «نه. این بارانی آب پس نمیده.» |
نگاه شک آلودی به بارانی انداخت. گفت: «قربان من یک چتر براتون می آرم.» رفت و با یک چتر بزرگ برگشت. گفت: «قربان یک کمی بزرگه.» من یک اسکناس ده لیری به او دادم.
گفت: «اوه، شما خیلی لطف دارین. خیلی متشکرم.» در را باز نگه داشت و ما بیرون رفتیم، زیر باران او به کاترین لبخند زد و کاترین هم با لبخند جواب داد. گفت: «قربان با خانم توی این توفان زیاد بیرون نمونین، خیس می شین.» او نایب دربان بود و انگلیسی اش را کلمه کلمه از ایتالیایی ترجمه می کرد.
گفتم: «برمی گردیم.» زیر آن چتر غول آسا انداختیم توی یک راه باریک و از باغ های تاریک و خیس گذشتیم و رسیدیم به راه بزرگ تر و آن سوی راه در جاده داربست دار کنار دریاچه راه افتادیم. اکنون باد دور از ساحل می وزید. باد سرد و مرطوب ماه نوامبر بود. می دانستم که در کوهستان برف می بارد. همچنان رفتیم و از قایق هایی که در کنار اسکله زنجیر شده بودند گذشتیم و به نقطه ای که قایق متصدی بار می بایست در آنجا باشد رسیدیم. آب روی صخره ها تیره بود. متصدی بار از کنار ردیف درختها
پیش آمد.
گفت: «چمدونها تو قایقه.» گفتم: «می خوام پول قایقت رو بدم.»

صفحه 319 از 395