برگرداندم، چون که از من خواست این کار را بکنم. شکمش داشت کم کم بالا می آمد و نمی خواست او را ببینم. من در حالی که صدای باران را روی پنجره ها می شنیدم، لباس پوشیدم، چیز زیادی نداشتم که توی چمدانم
بگذارم.
«کت، اگه جا لازم داری چمدون من خیلی جا داره.» |
گفت: «من تقریبا بارم رو بسته ام، عزیزم. من خیلی کودنم، ولی این متصدی بار چرا تو حموم مونده.» |
«هیس - منتظره که چمدون هامون رو بهش بدیم، برامون ببره پایین.»
خیلی محبت میکنه.) گفتم: «دوست قدیمی منه. یه دفعه نزدیک بود براش توتون پیپ بفرستم.»
از پنجره ای که باز بود، به شب تاریک نگاه کردم. دریاچه را ندیدم. فقط تاریکی و باران بود، ولی باد آرام تر شده بود.
کاترین گفت: «عزیزم من حاضرم.»
خیلی خوب.» به در حمام رفتم. گفتم: «امیلیو، این هم چمدونها.» امیلیو دوتا چمدان را برداشت.
کاترین گفت: «شما خیلی لطف دارین که به ما کمک میکنین.» |
متصدی بار گفت: «چیزی نیست خانم. من خوش وقتم به شما کمک کنم که خودم هم تو دردسر نیفتم.» به من گفت: «گوش کنین، من اینها رو از راه پلکان خدمه می برم تو قایق. شما همین طوری، مثل اینکه می خواین برین گردش، بیاین بیرون.»
کاترین گفت: «چه شب خوبیه برای قدم زدن.»
بله، به قدر کافی باد و بارون داره.» | کاترین گفت: «خوبه که من چتر دارم.» | از توی سالن و روی پلکانی که با قالی پهن و کلفت پوشیده شده بود
بگذارم.
«کت، اگه جا لازم داری چمدون من خیلی جا داره.» |
گفت: «من تقریبا بارم رو بسته ام، عزیزم. من خیلی کودنم، ولی این متصدی بار چرا تو حموم مونده.» |
«هیس - منتظره که چمدون هامون رو بهش بدیم، برامون ببره پایین.»
خیلی محبت میکنه.) گفتم: «دوست قدیمی منه. یه دفعه نزدیک بود براش توتون پیپ بفرستم.»
از پنجره ای که باز بود، به شب تاریک نگاه کردم. دریاچه را ندیدم. فقط تاریکی و باران بود، ولی باد آرام تر شده بود.
کاترین گفت: «عزیزم من حاضرم.»
خیلی خوب.» به در حمام رفتم. گفتم: «امیلیو، این هم چمدونها.» امیلیو دوتا چمدان را برداشت.
کاترین گفت: «شما خیلی لطف دارین که به ما کمک میکنین.» |
متصدی بار گفت: «چیزی نیست خانم. من خوش وقتم به شما کمک کنم که خودم هم تو دردسر نیفتم.» به من گفت: «گوش کنین، من اینها رو از راه پلکان خدمه می برم تو قایق. شما همین طوری، مثل اینکه می خواین برین گردش، بیاین بیرون.»
کاترین گفت: «چه شب خوبیه برای قدم زدن.»
بله، به قدر کافی باد و بارون داره.» | کاترین گفت: «خوبه که من چتر دارم.» | از توی سالن و روی پلکانی که با قالی پهن و کلفت پوشیده شده بود