نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل سی و ششم
t(
آن شب توفان آمد و من بیدار شدم و صدای باران را شنیدم که به شیشه های پنجره شلاق می زد. باران از پنجره ای که باز بود به درون اتاق می آمد. کسی در زده بود. من خیلی آهسته، به طوری که کاترین را بیدار نکنم، به سوی در رفتم و آن را باز کردم. متصدی بار آنجا ایستاده بود. بارانی اش را پوشیده بود و کلاه خیسش را در دست داشت.
سرکار ممکنه چند کلمه با شما صحبت کنم؟» موضوع چیه؟» موضوع خیلی مهمیه.»| به اطراف نگاه کردم. اتاق تاریک بود. آبی را که از پنجره آمده بود روی کف اتاق دیدم. گفتم: «بیا تو.» دستش را گرفتم و او را توی حمام بردم؛ در را چفت و چراغ را روشن کردم. روی لبه وان حمام نشستم.
موضوع چیه، امیلیو؟ مشکلی برات پیش اومده؟»
نه. برای شما پیش اومده.» | «خوب؟»| می خوان صبح شما رو دستگیر کنن.» خوب ؟ »

صفحه 315 از 395