نام کتاب: وداع با اسلحه
بسیار شیرینی است.»
من کمتر امریکایی می بینم.»
«باید دل تون تنگ شده باشه. آدم برای مردم وطنش، به خصوص برای زنهای وطنش، دلش تنگ می شه. من این را تجربه کرده ام. می خواید بازی کنیم، یا خسته هستید؟ »
واقعا خسته نیستم. به شوخی گفتم. چه قدر آوانس به من میدین؟ » در این مدت خیلی بازی کرده اید؟ » «هیچ اصلا.» | شما خیلی خوب بازی می کنید. ده پوان درصد؟ » دارین هندوانه زیر بغل من میذارین. پانزده؟ » بسیار خوب، ولی شما از من می برین.)
می خواید سر یک چیزی بزنیم؟ شما همیشه می خواستید سر یک چیزی بازی کنیم.» |
بله، فکر می کنم بهتره.»
بسیار خوب. من به شما هژده پوان آوانس میدم و سر پوانی یک فرانک بازی می کنیم.»
یک دست بسیار قشنگ بیلیارد بازی کرد و در پوان پنجاهم، من با آوانسی که گرفته بودم فقط چهارتا جلو بودم. کنت گرفی دکمه ای را روی دیوار فشار داد که متصدی بار را خبر کند.
گفت: «لطفا شیشه را باز کن.» بعد رو به من کرد: «کمی رفع خستگی می کنیم.» شراب به سردی یخ و بسیار تند و خوب بود.
ممکنه ایتالیایی حرف بزنیم؟ برای شما اشکالی نداره؟ این موضوع حالا نقطه ضعف بزرگ من شده.»

صفحه 310 از 395