نام کتاب: وداع با اسلحه
پارو می زد و هنگامی که قایق به جلو رانده می شد ریسمان تکان می خورد. یک بار ماهی به قلاب نوک زد. ریسمان کشیده شد و ناگهان عقب زد و من آن را کشیدم و سنگینی جاندار ماهی را احساس کردم و بعد ریسمان دوباره تکان خورد. صید در رفته بود.
بزرگ بود؟» «آره، خوب بزرگ بود.»|
یه دفعه من خودم تنها داشتم صید می کردم، سر نخ رو با دندونم گرفته بودم که به ماهی به قلاب خورد، نزدیک بود دهنم پاک از جا کنده بشه.)
گفتم: «بهترین راهش اینه که آدم سرنخ رو به پاش ببنده.»
«آره، اون وقت آدم حواسش به ماهی هست، در ضمن دندونهاش رو هم از دست نمی ده.»
من دستم را در آب فرو بردم. خیلی سرد بود. اکنون تقریبا رو به روی هتل بودیم. متصدی بار گفت: «من دیگه باید برم هتل که برای ساعت یازده، وقت کوکتیل، اونجا باشم.»
خیلی خوب» ریسمان را بیرون کشیدم و آن را دور چوبی که دو سرش شکاف داشت پیچیدم. متصدی بار قایق را پای دیوار سنگی آورد و آن را با زنجیر قفل کرد.
گفت: «هروقت قایق رو خواستین کلید رو بهتون میدم.» |
متشکر.»|
سربالا به سوی هتل رفتیم و وارد بار شدیم. نمی خواستم صبح به آن زودی دوباره مشروب بنوشم، این بود که به اتاق خودمان رفتم. دختر خدمتکار تازه مرتب کردن اتاق را تمام کرده بود و کاترین هنوز برنگشته

صفحه 305 از 395