نام کتاب: وداع با اسلحه
من بیرون آمدم و قایق را بستم. به یک کافه کوچک رفتیم و سر یک میز چوبی برهنه نشستیم و ورموت خواستیم.
«از پارو زدن خسته شدین؟» |
«نه.)
سر
گفت: «برگشتنه من پارو می زنم.» «من دوست دارم پارو بزنم.» ممکنه اگه شما سر ریسمون رو بگیرین بخت مون بگه.» خیلی خوب» | تعریف کنین ببینم. اوضاع جنگ از چه قراره؟» گند.» من اجبار ندارم به جنگ برم. من دیگه پیرم. مثل کنت گرفی.» ممکنه با این حال ببرنت.» سال دیگه همدوره های منو زیر پرچم صدا می کنند. ولی من نمی رم.» پس چه کار میکنی؟» |
از کشور خارج می شم. جنگ نمیرم. من یه دفعه در جنگ حبشه شرکت داشتم. شما چرا می رین؟» |
نمی دونم. خر شدم.»| یه ورموت دیگه بخوریم؟» اشکالی نداره.» |
برگشتنه، متصدی بار پارو زد. رو به بالای دریاچه، از آن سر استرزا رفتیم و بعد از نزدیک ساحل برگشتیم و من ریسمان ماهیگیری را در دست داشتم و همچنان که به آبهای تیره پاییزی و ساحل متروک می نگریستم تکانهای ضعیف ریسمان را، هنگامی که قلاب تاب می خورد، در دستم احساس می کردم. متصدی بار با ضربه های کشیده

صفحه 304 از 395