نام کتاب: وداع با اسلحه
«کنت گرفی. یادتون هست، همون پیرمردی که دفعه پیش که اینجا بودین اون هم بودش.»
حالا اینجاست؟» «بله، خودش و برادرزاده اش اینجا هستند. من بهش گفتم شما اینجا هستین. می خواین باش بیلیارد بازی کنین؟» |
حالا کجاست؟ » رفته قدم بزنه.»| حالش چه طوره؟» جوون تر از همیشه. دیشب قبل از شام سه تا کوکتل شامپانی خورد.» بازی بیلیاردش چه طوره؟»
خوب. از من برد. وقتی بهش گفتم شما اینجا هستین، خیلی خوش حال شد. اینجا کسی نیست باش بازی کنه.» |
کنت گرفی نود و چهار سال داشت. از معاصران مترنیخ بود و پیرمردی بود با مو و سبیل سفید و اطوار زیبا. در اتریش و ایتالیا هردو در سیاست فعالیت کرده بود و جشن های تولدش از وقایع بسیار مهم میلان بود. همین طور زنده مانده بود تا صدسالش بشود. نرم و روان بیلیارد بازی می کرد، که با تردی و شکنندگی نود و چهار ساله اش جور در نمی آمد. من یک بار هنگامی که خارج از فصل به استرزا رفته بودم او را دیده بودم و هنگامی که بیلیارد بازی می کردیم شامپانی می نوشیدیم. به نظر من این رسم خیلی عالی بود، و او پانزده امتیاز از صد به من آوانس داد و از من برد.
پس چرا به من نگفتی اینجاست؟» یادم نبود.» دیگه کی اینجاست؟»| کسی نیست که شما بشناسین. روی هم رفته شش نفر اینجا هستند.»

صفحه 302 از 395