نام کتاب: وداع با اسلحه
صبحانه می خواست. من هم می خواستم، و صبحانه را توی رخت خواب خوردیم. نور آفتاب پاییزی از پنجره به درون می آمد و سینی صبحانه روی پای من بود. |
روزنامه نمی خوای؟ تو بیمارستان همیشه روزنامه می خواستی.» گفتم: «نه، دیگه روزنامه نمی خوام.» یعنی این قد بد بود که حتی نمی خوای چیزی درباره ش بخونی؟» «نه، نمی خوام چیزی درباره ش بخونم.» کاشکی من هم با تو بودم تا حالا من هم همه چیزو می دونستم.»
اگر حسابش رو تو کلهم مرتب کردم، اون وقت خودم برات تعریف می کنم.» |
راستی اگر تو رو با لباس شخصی ببینند، توقیفت نمی کنند؟ احتمال داره تیربارونم کنند.» پس ما اینجا نمی مونیم. از این کشور خارج می شیم.» من هم یک همچو فکری کرده بودم.» |
می ریم بیرون. عزیزم تو نباید بی خودی خودت رو به خطر بندازی. بگو ببینم چه طوری از بیشتر به میلان اومدی؟»
با قطار اومدم. اون موقع اونیفورم تنم بود.» | اون موقع وضعت خطرناک نبود؟» |
نه چندان. یک حکم حرکت از سابق داشتم. در مستر تاریخش رو درست کردم.»
عزیزم اینجا هر لحظه ممکنه بیان توقیفت کنند. من نمی خوام. این کار احمقانه است. اگر تو رو گرفتند وضع ما چی میشه؟»
«بذار راجع به این موضوع فکر نکنیم. من از فکر کردن راجع به این موضوع خسته شده ام.»

صفحه 298 از 395