میدانم که شب مثل روز نیست؛ میدانم که همه چیز فرق می کند، موضوع های شب را نمی توان در روز بیان کرد، برای این که دیگر وجود ندارند، و شب ممکن است برای مردمانی تنها، همین که تنهایی شان آغاز شد، وحشتناک باشد. اما با کاترین که بودم شب تقریبأ فرقی نداشت، جز این که بهتر بود. اگر مردم در این دنیا این قدر شجاعت از خودشان نشان دهند، دنیا باید آنها را بکشد تا درهم بشکنند؛ پس حتما آنها را می کشد. دنیا همه را در هم می شکند، ولی پس از آن خیلیها جای شکستگی شان قوی تر می شود. آنهایی که در هم نمی شکنند کشته می شوند. دنیا مردم بسیار خوب و بسیار مهربان و بسیار شجاع را به یکسان می شد. اگر از این مردمان نباشی یقین بدان که تو را هم خواهد کشت، چیزی که هست چندان شتابی نخواهد داشت.
به یاد دارم که صبح بیدار شدم. کاترین خواب بود و نور آفتاب از پنجره به درون می تابید و باران بند آمده بود و من از تخت خواب پایین آمدم و از روی کف اتاق گذشتم و به سوی پنجره رفتم. باغچه ها که در پایین دیده می شدند اکنون برهنه بودند و به طرز زیبایی مرتب می نمودند. راه های شنی، درختها، دیوار سنگی کنار دریاچه بود و دریاچه زیر نور آفتاب بود و در پشت آن کوهها دیده می شدند. کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم و هنگامی که برگشتم دیدم کاترین بیدار است و دارد به من نگاه می کند.
گفت: «چه طوری عزیزم؟ چه روز ماهیه.» تو حالت چه طوره؟» حالم خیلی خوبه. چه شب ماهی گذروندیم.» صبحانه می خوای؟»
به یاد دارم که صبح بیدار شدم. کاترین خواب بود و نور آفتاب از پنجره به درون می تابید و باران بند آمده بود و من از تخت خواب پایین آمدم و از روی کف اتاق گذشتم و به سوی پنجره رفتم. باغچه ها که در پایین دیده می شدند اکنون برهنه بودند و به طرز زیبایی مرتب می نمودند. راه های شنی، درختها، دیوار سنگی کنار دریاچه بود و دریاچه زیر نور آفتاب بود و در پشت آن کوهها دیده می شدند. کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم و هنگامی که برگشتم دیدم کاترین بیدار است و دارد به من نگاه می کند.
گفت: «چه طوری عزیزم؟ چه روز ماهیه.» تو حالت چه طوره؟» حالم خیلی خوبه. چه شب ماهی گذروندیم.» صبحانه می خوای؟»