نام کتاب: وداع با اسلحه
کرد و گلویش گرفت.
کاترین گفت: «ما تا بعد از شام می مونیم. اگر هم می خوای بمونم، تو رو تنها نمیذارم. فرگی، من تو رو تنها نمیذارم.» |
«نه، نه. من می خوام بری. من می خوام بری.» چشم هاش را پاک کردن من چه قد نامعقول هستم. خواهش میکنم از من دلخور نشین.»
دختری که شام می آورد از آن همه گریه مضطرب شده بود. اکنون که دور دوم را آورد از این که دید اوضاع بهتر شده آسوده می نمود.
آن شب در هتل توی اتاق خودمان بودیم. راهرو دراز و خالی بیرون بود و کفش های ما بیرون پشت در بود و فرش ضخیمی کف اتاق پهن بود و پشت پنجره ها باران می بارید و درون اتاق روشن و دلپذیر بود. بعد چراغ خاموش شد و ملافه ها نرم و انگیزنده و رخت خواب راحت بود و احساس می کردیم که به خانه برگشته ایم و دیگر خود را تنها احساس نمی کردیم، و شب هرکدام بیدار می شدیم آن یکی را در پهلوی خود می یافتیم و می دیدم که جایی نرفته، و همه چیزهای دیگر غیرواقعی می نمود. وقتی که خسته میشدیم می خوابیدیم و هرکدام بیدار می شدیم، آن یکی هم بیدار می شد و تنها نمی ماندیم. مرد غالبأ دلش می خواهد که تنها باشد و زن هم دلش می خواهد تنها باشد و اگر همدیگر را دوست بدارند در این موضوع به همدیگر حسادت می کنند، ولی من به راستی می توانم بگویم که هرگز چنین احساسی نکردیم. وقتی هم که با هم بودیم می توانستیم احساس تنهایی بکنیم - تنهایی در برابر دیگران. فقط یک بار برای من این طور پیش آمده است. من با بسیاری از زنان احساس تنهایی کرده ام. این طریقی است که آدم می تواند بیش از هر وقت خود را غریب و تنها احساس کند. اما وقتی ما باهم بودیم هرگز تنها و غریب نبودیم و هرگز نمی ترسیدیم. من

صفحه 296 از 395