نام کتاب: وداع با اسلحه
هستین. چرا عروسی نمیکنین؟ تو زن دیگه ای که نداری، ها؟ »
گفتم: «نه.» کاترین خندید. فرگسون گفت: «خنده نداره. خیلی هاشون زنهای دیگه هم دارند.»
کاترین گفت: «فرگی اگر عروسی تو رو راضی میکنه، عروسی هم می کنیم.»
نه برای رضایت من. خودتون باید بخواین که عروسی کنین.) « آخه گرفتار بوده ایم.»
« آره. می دونم. گرفتار بچه درست کردن بوده این فکر کردم که می خواهد دوباره گریه کند، ولی عوضش اوقات تلخی کرد: «لابد امشب هم می خوای باش بری بیرون؟» |
کاترین گفت: «آره، اگه اون بخواد.» پس من چی؟» می ترسی اینجا تنها بمونی؟» آره می ترسم.» پس من پیشت می مونم.» «نه، با اون برو. همین حالا باش برو. من از دیدن هردوتون خسته شده ام.» بهتره شام رو تموم کنیم.» |
نه، همین حالا برین)| «فرگی، معقول باش.»| میگم همین حالا برین بیرون. هر دوتاتون برین از اینجا.» گفتم: «پس بالا بریم.» از فرگی خسته شده بودم.
تو خودت می خوای بری. حالا دیدی، تو می خوای منو تنها بذاری که حتی شامم رو تنهایی بخورم. من همیشه دلم می خواست به دریاچه های ایتالیا برم، حالا این هم وضعمه، هو، هو.» گریه کرد. بعد به کاترین نگاه

صفحه 295 از 395