نام کتاب: وداع با اسلحه
ساندویچ ها را آوردند و من سه تا خوردم و دو لیوان دیگر مارتینی نوشیدم. هرگز چیزی به آن خنکی و پاکی نچشیده بودم. از نشئه آن خودم را متمدن احساس می کردم. قبلا بیش از حد شراب قرمز و نان و پنیر و گراپا و قهوه بد خورده بودم. روی یک چهارپایه بلند، جلو درخت مطبوع ماهون و آیینه ها و یراق آلات برنجی نشستم و اصلا فکر نکردم. متصدی بار چند چیز از من پرسید.
گفتم: «راجع به جنگ حرف نزن.»» جنگ از من خیلی دور بود. شاید جنگی در کار نبود. اینجا هیچ جنگی نبود. بعد دریافتم که جنگ برای من به پایان رسیده است. اما این احساس را نداشتم که جنگ واقعا به پایان رسیده است. احساس پسربچه ای را داشتم که از مدرسه در رفته است و فکر می کند که فلان ساعت در مدرسه چه خبر است.
هنگامی که به هتل کاترین و هلن فرگسون رسیدم آنها سر شام بودند. در سالن ایستادم و آنها را پشت میز دیدم. صورت کاترین به سوی من نبود و من نیمرخ موها و گونه و گردن و شانه زیبایش را دیدم. فرگسون داشت حرف می زد. وقتی که وارد شدم حرفش را برید.
گفت: «خدایا.»|
گفتم: «سلام»
کاترین گفت: «وای تویی!» چهره اش روشن شد. از شادی باور نمی کرد. او را بوسیدم. کاترین رنگش سرخ شد و من پشت میز نشستم.
فرگسون گفت: «عجب بلایی هستی. اینجا چه کار میکنی؟ شام خورده ای؟»
«نه» دختری که شام را می داد آمد و من به او گفتم که یک ظرف برای من بیاورد. کاترین همه اش به من نگاه می کرد. چشم هایش خوشحال بود.

صفحه 292 از 395