نام کتاب: وداع با اسلحه
ماهی های خوشگل خوشگل میگیره.»
توتونی که برات فرستادم رسید؟» بله، کارت من به شما رسید؟» |
خندیدم. نتوانسته بودم توتون را گیر بیاورم. توتون پیپ امریکایی می خواست، ولی قوم و خویش های من دیگر نمی فرستادند، یا این که در راه آن را می گرفتند. به هرحال هرگز نرسید.
گفتم: «یه خرده از یه جایی گیر می آرم. بینم دو تا دختر انگلیسی تو شهر ندیده ای؟ پریروز وارد شده اند.»
تو هتل که نیستند.»| پرستارند.» | دو تا پرستار دیده ام. یه دقیقه صبر کن؛ الان پیدا می کنم کجا هستند.» گفتم: «یکی از اونها زن منه. آمده ام اینجا ببینمش.» اون یکی دیگه هم زن منه.» | شوخی نمی کنم.» گفت: «شوخی احمقانه منو ببخشید. نفهمیدم.»
بیرون رفت و مدتی طول داد. من زیتون و بادام نمک سود و چیپس سیب زمینی خوردم و در آینه پشت بار به خودم که لباس شخصی به تن داشتم نگاه کردم. پیش خدمت بار برگشت و گفت: «هردوشون تو یه هتل کوچک نزدیک ایستگاه هستند.» |
ساندویچ ندارین؟»
زنگ می زنم بیارند. ملاحظه می کنین این روزها که کسی نیست هیچی اینجا پیدا نمیشه.»|
راستی اصلا هیچ کس اینجا نیست؟» چرا. یه چند نفری هستند.)

صفحه 291 از 395