نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل سی و چهارم
در لباس شخصی، خودم را مسخره احساس می کردم. مدت ها بود که در لباس نظام بودم و احساس لباس شخصی به تن داشتن را فراموش کرده بودم. پاچه های شلوار را خیلی گل و گشاد احساس می کردم. در میلان بلیتی به مقصد استرزا خریده بودم. یک کلاه نو هم خریده بودم. کلاه سیم به سرم نخورد، ولی لباس هایش خوب بود. لباس هایش بوی توتون میداد و همچنان که در کوپه نشسته بودم و از پنجره به بیرون می نگریستم احساس میکردم که کلاه خیلی نو و لباس ها کهنه است. خودم را مانند سرزمین باران خورده لمبارد که از پنجره پیدا بود اندوهگین احساس می کردم. چند هوانورد در کوپه بودند که به من چندان توجهی نداشتند. نگاه شان را از من بر می گرداندند و یک غیرنظامی به سن و سال مرا خوار می شمردند. من احساس اهانت نمی کردم. اگر روزهای قدیم بود به آنها توهین می کردم و دعوا راه می انداختم. آنها در گالاراته پیاده شدند و من خوشحال شدم که تنها مانده ام. روزنامه داشتم ولی نخواندم، چون نمی خواستم درباره جنگ چیزی بخوانم. می خواستم جنگ را فراموش کنم. خودم صلح جداگانه ای ترتیب داده بودم. سخت احساس تنهایی می کردم و هنگامی که قطار به استرزا رسید خوشحال شدم.

صفحه 289 از 395