نام کتاب: وداع با اسلحه
«اگه نمی خوای به من نگو، چه طوری از جبهه بدمسب در رفتی؟» «گمون کنم دیگه حسابم با جبهه پاک شده.» |
« آفرین. من همیشه می دونستم تو فهم و شعور داری. خلاصه حالا چه کار می تونم برات بکنم؟»
تو خیلی مشغولی.»
به هیچ وجه، هنری جون، به هیچ وجه. من خوش وقت میشم یه کاری انجام بدم.» |
تو تقریبا هم هیکل من هستی. ممکنه بری بیرون به دست لباس شخصی برای من بگیری؟ من لباس دارم، ولی همش ژمه.»
تو رم زندگی می کردی، نیست؟ جای کثیفیه. اصلا چه طور شد که اونجا زندگی می کردی؟»
می خواستم معمار بشم.» |
«رم که جای این کارها نیست. لباس نخر. من هرچی لباس بخوای بهت میدم. همچین لباس بهت میپوشونم که دل ببری. برو تو اتاق لباس پوشی. یه پستو اونجا هست. هرچی می خواهی وردار. دوست عزیزم لازم نیست لباس بخری.)
سیم، بهتره بخرم.» |
جون دلم، برای من آسونتره که از همین ها بهت بدم تا این که که برم بیرون برات بخرم. گذرنامه داری؟ بدون گذرنامه جای دوری نمی تونی بری ها.»
«آره. هنوز گذرنامه رو دارم.» «پس لباس بپوش جون دلم. برو سویس، همون هلوسیای باستانی.» « آخه به این سادگی نیست، باید اول برم استرزا» چه بهتر، جون دلم فقط سوار قایق شو پارو بزن برو. من اگر مشغول

صفحه 287 از 395