نام کتاب: وداع با اسلحه
«این عقب نشینی دیگه چیه؟ جبهه بودی؟ سیگار می کشی؟ تو جعبه روی میز هست.» اتاق بزرگی بود، تخت خواب بغل دیوار بود. ته اتاق پیانو و میزتوالت قرار داشت.
سیمونز پاشد نشست، به بالش هایش تکیه داد و سیگار کشید. گفتم: «سیم، من تو پیسی افتاده ام.» گفت: «من هم افتاده ام. من همیشه تو پیسی هستم. سیگار نمی کشی؟ » گفتم: «نه تشریفات رفتن به سویس چیه؟»
برای تو؟ ایتالیایی ها نمی ذارنت از کشور خارج بشی.» |
«آره، این رو خودم میدونم. ولی سویسی ها چه طور؟ اونها چه کار می کنند؟ »
«راهت می دن.» می دونم. جریاناتش چیه؟» |
هیچ، خیلی ساده است. می تونی هرجا دلت بخواد بری. گمون کنم فقط باید خودت رو معرفی کنی یا یه همچین چیزی. برای چی؟ از دست پلیس متواری هستی؟»
هنوز هیچی معلوم نیست.»
اگر نمی خوای به من بگی، نگو. ولی جالبه که آدم بشنوه. اینجا هیچ پیش آمدی نمی شه. من تو پیاچنزا رسوایی بار آوردم.»|
خیلی متأسفم.» «آه، آره - خیلی بدجوری شد. اتفاقا خوب هم خوندم. می خوام اینجا تو لیریکو هم دوباره امتحان کنم ببینم چی می شه.)
من دلم می خواد اونجا باشم.» تو خیلی ادب به خرج می دی. وضعت که خیلی ناجور نیست، آره؟» نمی دونم.»

صفحه 286 از 395