نام کتاب: وداع با اسلحه
«همون خانم پرستار انگلیسی.» زن گفت: «رفیقش.» روی بازویم زد و لبخند زد. دربان گفت: «نه. رفته.»
دلم فروریخت. «یقین داری؟ مقصودم اون خانم جوون بلند قد موبور انگلیسیه.» |
یقین دارم. رفته استرزا» | چه وقت رفت؟ » دو روز پیش، با اون خانم انگلیسی دیگه رفت.»
گفتم: «بسیار خوب. می خوام برای خاطر من یه کاری بکنین. به هیچ کس نمیگین منو دیدن. این خیلی مهمه ها.»
دربان گفت: «من به کسی نمیگم.» یک اسکناس ده لیری به او دادم. آن را پس زد. |
گفت: «من به شما قول میدم به هیچ کس نگم. پول نمی خوام.» زنش پرسید: «چه فرمایشی دارین سرکار؟» گفتم: «فقط همین.» دربان گفت: «ما لال هستیم. هرچه از دستمون برمی آد بفرمایین.» گفتم: «خوب، خداحافظ. باز هم می بینم تون.» | توی درگاه ایستادند و دنبال من نگاه کردند.
توی تاکسی نشستم و به راننده نشانی سیمونز را دادم - یکی از آن دو نفر آشنایی که درس آواز می گرفتند.
سیمونز در فاصله زیادی در آن سوی شهر، طرف پورتاماگنتا، زندگی می کرد. وقتی وارد شدم هنوز توی رخت خواب بود و خواب آلود بود.
گفت: «هنری، تو خیلی زود بیدار میشی.» «من با قطار صبح زود اومده ام.»

صفحه 285 از 395