نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
بداقبالی ناگهانی سری تکان داد. لازم است با یک وکیل صحبت کنم، اما با کی؟
ناگهان به یاد *جک ریگان* افتاد. جک و همسرش مارگارت، زن و شوهری که در اواسط پنجاه سالگی بودند، در طبقهی پانزدهم مجتمع مسکونی او زندگی میکردند. او در میهمانی کریسمس سال قبل با آنان حرف زده بود و به خاطر داشت که مردم درباره ی یک مورد جنایی که او در آن پیروز شده بود صحبت میکردند.
لیسی تصمیم گرفت فورا به او زنگ بزند، اما متوجه شد که شماره ی تلفن آنان در دفتر تلفن ثبت نشده است، بدترین چیزی که ممکن بود پیش بیاید، این بود که با دیدن او در را ببندند، اما لیسی تصمیم گرفت که به هر حال به خانه ی آنان برود. سوار آسانسور شد و به طبقه ی پانزدهم رفت. وقتی زنگ خانه ی آنان را فشار داد، متوجه شد که با حالتی مضطرب راهرو را می پاید.
تعجب زن و شوهر از دیدن او توام با خوشامدگویی گرم و صمیمانه ای بود. ریگان ها قبل از شام لبی تر میکردند و از او خواستند به آنان ملحق شود. دربارهی دستبرد به خانه ی او چیزهایی شنیده بودند.
لیسی شروع به صحبت کرد:
- این یکی از دلایل آمدنم به اینجاست.
یک ساعت بعد که لیسی آنجا را ترک میکرده قرار گذاشته بودند که در صورت اتهام احتمالی به او بابت نگه داشتن یادداشت ها، ریگان وکیل او باشد.
ریگان به او گفته بود:
- کمترین اتهامی که میتوانند به تو وارد کنند، اشکال تراشی بر سر راه مأموران دولتی است. اما اگر معتقد باشند و برای نگه داشتن یادداشت ها
*Jack Regan

صفحه 75 از 366