نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
8

لیسی معمولا بجز خط لب کمرنگ و کمی ریمل، آرایش دیگری نمیکرد، اما وقتی در روشنایی صبح متوجه کبودی زیر چشمانش و رنگ پریدگی چهره اش شد، از کمی رژگونه و سایه چشم استفاده کرد و در کشو به دنبال رژ لبش گشت. اما آرایش تأثیر چندانی بر چهره اش باقی نگذاشت. حتی پوشیدن کاپشن قهوه ای - طلایی مورد علاقه اش، غم و غصه اش را از بین نبرد. با آخرین نگاه به آینه متوجه شد که هنوز فرسوده و داغان است.
در بنگاه جلوی در اتاقش ایستاد نفسی عمیق کشید و شانه هایش را صاف کرد خاطره ای ناخوشایند به ذهنش رسید. وقتی دوازده ساله شده و احساس کرده بود از پسرهای همسن و سالش بلندتر شده است، سعی کرده بود موقع راه رفتن قوز کند. و حالا که می خواست به اتاق ریچارد پارکر بزرگ برود، چند دقیقه ای همانجا ایستاد و به خود گفت: پدر میگفت بلند قد بودن خوب است. او یک بازی ترتیب میداد و ما را
وا میداشت کتاب روی سرمان بگذاریم و راه برویم. میگفت راه رفتن با سربلندی باعث میشود آدم در برابر دیگران اعتماد به نفس داشته باشد... و حالا من به اعتماد به نفس احتیاج دارم.
ریک در اتاق پدرش بود. معلوم بود که پارکر پیر عصبانی است. لیسی

صفحه 67 از 366