نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
جدی به لیسی گفت:
- شما میدانید آنان دنبال چه هستند، مگر نه؟
و لیسی جواب داد:
- بله، می دانم. آنان دنبال یادداشتهای روزانه ی هیثر هستند. اما آن اوراق اینجا نیست. در دفتر کارم است. امیدوارم کسی که این کار را کرده به آنجا نرفته باشد.
وقتی لیسی در خودرو پلیس بود کارآگاه اسلون در مورد حق و حقوق او برایش موعظه کرد ولی لیسی معترضانه گفت:
- من می خواستم به قولی که به زنی در حال مرگ داده بود وفا کنم. او از من خواسته بود یادداشت ها را بخوانم و بعد آنها را به پدر هیثر بدهم و من این کار را کردم. امشب یک کپی از روی آن گرفتم.
وقتی آنان به محل کار لیسی رسیدند، اسلون از کنار او دور نشد. لیسی قفل کشویی در را باز کرد و یکراست به سراغ پاکت زردرنگی رفت که یادداشت های هیثر در آن بود.
اسلون گیره ی کاغذها را باز کرده چند ورقی بیرون کشید و با دقت آنها را بررسی کرد سپس به لیسی نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی همه ی آنها را به من داده ای؟
- این تمام کاغذهایی است که وقتی ایزابل در حال مرگ بود، در کنار او قرار داشت.
و لیسی امیدوار بود کاراگاه اسلون دیگر بیش از این او را تحت فشار قرار ندهد. او حقیقت را گفته بود اما نه کاملا. نسخه ای دیگر از یادداشت های هیثر هنوز در کشوی میز تحریر او بود.
- بهتر است به اداره ی پلیس برویم، خانم فارل، لازم است در این مورد کمی بیشتر صحبت کنیم.

صفحه 62 از 366