نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
خیابانها قبل از شروع نمایش تئاتر شلوغ بود و او بسختی می توانست تاکسی بگیرد. اما بخت یارش بود و یک تاکسی، مسافری را درست جلوی ساختمان اداری او پیاده کرد. لیسی از پیاده رو رد شد و قبل از اینکه کسی تاکسی را بگیرد، بسرعت سوار شد و نشانی رستوران را در خیابان 56 غربی داد. سپس به صندلی تاکسی تکیه داد و چشمانش را بست. در همان حال استراحت هم محکم کیفش را در دست گرفته بود. چرا این قدر تشویش داشت؟ خودش هم نمی دانست. چرا احساس میکرد یک نفر دایم او را زیر نظر دارد؟
از بیرون رستوران میتوانست ببیند که داخل آن پر از مشتری است. بمحض اینکه نامش را به منشی گفت، او با سر به پیشخدمت علامت داد و گفت:
- آقای لندی طبقه ی بالا منتظر شماست، خانم فارل.
لیسی تلفنی به لندی گفته بود که ایزابل یادداشتهای روزانه هیثر را پیدا کرده بود و او می خواهد آنها را به آنجا ببرد.
اما وقتی او وارد دفتر کار لندی شد، خود را با مردی غمگین و در عین حال جدی مواجه دید. احساس کرد انگار خیال دارد به هدفی مجروح شلیک کند. اما در ضمن، احساس میکرد باید رک و راست حرفهایی را که ایزابل موقع مرگ زده بود به او بگوید.
لیسی گفت:
- من قول دادم که یادداشتهای هیثر را به شما بدهم. همچنین قول دادم که خودم هم آنها را بخوانم. نمیدانم چرا ایزابل دلش میخواست من آنها را بخوانم. او دقیقا گفت که "به او نشان بده... جایی که..." او از من خواست چیزی را به شما نشان بدهم. حدس میزنم بنا به دلایلی او معتقد بود من باید نکته ای را پیدا کنم که ظاهرا ثابت میکند مرگ دختر شما تصادفی ساده نبوده

صفحه 60 از 366