میکنی از میدان به در میروم، کور خوانده ای. هنوز وقت زیادی تا مردن دارم. این مسأله را فراموش نکن.
سپس به ابوت چشمک زد و هر دو خندیدند. ابوت آخرین جرعه ی اسکاچ را سر کشید و از جا بلند شد:
- حتما همین طور است. من به این مساله امید دارم. وقتی رستورانمان را در آتلانتیک سیتی افتتاح کردیم، بقیه ی رستوران ها باید درشان را تخته کنند، درست است؟
و وقتی ابوت دید که جیمی لندی به ساعت خود نگاهی انداخت، گفت:
- خوب، بهتر است من بروم پایین و به میهمانان خوشامد بگویم.
لحظاتی بعد از رفتن ابوت، منشی جیمی زنگ زد:
- آقای لندی، خانمی به نام فارل میخواهد با شما صحبت کند. می گوید دلالی است که از طرف بنگاه معاملات املاک برای خانم وارینگ کار میکرده.
جیمی با تحکم گفت:
- خط را وصل کن.
لیسی در بنگاه به سؤالات ریک در مورد گفتگویش با کاراگاه اسلون پاسخ هایی مبهم داده بود:
- او عکس هایی را به من نشان داد هیچ کدامشان شباهتی به کالدول نداشت.
و بار دیگر با لبخند دعوت ریک را برای شام رد کرده و گفته بود:
- می خواهم به یک سری از کارهایم برسم. (و راست گفته بود).
او صبر کرده بود تا همه بنگاه را ترک کنند. سپس کیفش را نزدیک دستگاه فتوکپی برده و از یادداشت های هیثر دو نسخه کپی گرفته بود، یکی برای پدر هیثر و یکی هم برای خودش. سپس به رستوران لندی زنگ زده بود.
مکالمه کوتاه بود. جیمی لندی انتظار او را میکشید.
سپس به ابوت چشمک زد و هر دو خندیدند. ابوت آخرین جرعه ی اسکاچ را سر کشید و از جا بلند شد:
- حتما همین طور است. من به این مساله امید دارم. وقتی رستورانمان را در آتلانتیک سیتی افتتاح کردیم، بقیه ی رستوران ها باید درشان را تخته کنند، درست است؟
و وقتی ابوت دید که جیمی لندی به ساعت خود نگاهی انداخت، گفت:
- خوب، بهتر است من بروم پایین و به میهمانان خوشامد بگویم.
لحظاتی بعد از رفتن ابوت، منشی جیمی زنگ زد:
- آقای لندی، خانمی به نام فارل میخواهد با شما صحبت کند. می گوید دلالی است که از طرف بنگاه معاملات املاک برای خانم وارینگ کار میکرده.
جیمی با تحکم گفت:
- خط را وصل کن.
لیسی در بنگاه به سؤالات ریک در مورد گفتگویش با کاراگاه اسلون پاسخ هایی مبهم داده بود:
- او عکس هایی را به من نشان داد هیچ کدامشان شباهتی به کالدول نداشت.
و بار دیگر با لبخند دعوت ریک را برای شام رد کرده و گفته بود:
- می خواهم به یک سری از کارهایم برسم. (و راست گفته بود).
او صبر کرده بود تا همه بنگاه را ترک کنند. سپس کیفش را نزدیک دستگاه فتوکپی برده و از یادداشت های هیثر دو نسخه کپی گرفته بود، یکی برای پدر هیثر و یکی هم برای خودش. سپس به رستوران لندی زنگ زده بود.
مکالمه کوتاه بود. جیمی لندی انتظار او را میکشید.