- به او گفتم باید از شر آپارتمان خلاص شود. گیر دادن به مرگ هیثر و نگرانی اینکه مرگ او تصادفی نبوده بالاخره کار دستش داد. این مسأله او را تا حد جنون کشانده بود. من را هم همین طور. ماندن در آن آپارتمان از همه بدتر بود. از این گذشته، او به پول احتیاج داشت. با مردی ازدواج کرد که یک شاهی هم برایش نگذاشت. دلم میخواست زندگی اش سر و سامان بگیرد. اما حالا کشته شده. - چشمان او پر از اشک شد - خوب، حالا پیش هیثر است. شاید همان جایی که دلش میخواست باشد. من نمیدانم.
ابوت که آشکارا دلش میخواست موضوع صحبت را عوض کند، گلویش را صاف کرد و گفت:
- *سینتیا* حدود ساعت ده برای شام به اینجا میاید، جیمی. چطور است تو هم به ما ملحق شوی.
لندی سرش را تکان داد:
- نه، متشکرم. خیلی از تو ممنونم، استیو. از وقتی هیثر مرده، تو خیلی به من لطف داری و مراقبم هستی. من حالم خوب است. نگران من نباش. به دوست دخترت برس. می خواهی با او ازدواج کنی، نه؟
ابوت لبخند به لب گفت:
- من در هیچ کاری عجله نمیکنم. دو طلاق برایم بس است
- حق با توست. من هم به همین دلیل است که سالهاست مجرد مانده ام ولی تو هنوز جوان هستی و راهی دراز در پیش داری.
- نه آن قدرها دراز. یادت نرود که بهار گذشته چهل و پنج ساله شدم.
جیمی ناله ای کرد و گفت:
- اوه، خوب، من ماه دیگر شصت و هشت ساله میشوم. ولی اگر خیال
ابوت که آشکارا دلش میخواست موضوع صحبت را عوض کند، گلویش را صاف کرد و گفت:
- *سینتیا* حدود ساعت ده برای شام به اینجا میاید، جیمی. چطور است تو هم به ما ملحق شوی.
لندی سرش را تکان داد:
- نه، متشکرم. خیلی از تو ممنونم، استیو. از وقتی هیثر مرده، تو خیلی به من لطف داری و مراقبم هستی. من حالم خوب است. نگران من نباش. به دوست دخترت برس. می خواهی با او ازدواج کنی، نه؟
ابوت لبخند به لب گفت:
- من در هیچ کاری عجله نمیکنم. دو طلاق برایم بس است
- حق با توست. من هم به همین دلیل است که سالهاست مجرد مانده ام ولی تو هنوز جوان هستی و راهی دراز در پیش داری.
- نه آن قدرها دراز. یادت نرود که بهار گذشته چهل و پنج ساله شدم.
جیمی ناله ای کرد و گفت:
- اوه، خوب، من ماه دیگر شصت و هشت ساله میشوم. ولی اگر خیال
*Cynthia