سرش را برگراند و چشمان زل زده ی مردی مست را دید. مرد در حالی که از کنارش میگذشت، زیر لب گفت
- ببخشید.
لیسی فکر کرد: انتظار داشتم کورتیس کالدول را بینم. و متوجه شد که بدنش می لرزد. اگر او به دنبال یادداشت ها بوده، حالا که آنها را به دست نیاورده، آیا ممکن است به سراغشان بیاید؟ او می داند که من دیدمش و میتوانم به عنوان قاتل شناسایی اش کنم. تا وقتی کالدول دستگیر نمیشد، جان لیسی در خطر بود. لیسی کاملا اطمینان داشت و سعی کرد این فکر را از ذهن بیرون کند.
راهروهای ساختمانی که آپارتمان لیسی در آن قرار داشت مانند راهروی کلیسا ها بود، اما وقتی لیسی به طبقه ی خودش رسید، به نظرش آمد راهرو طولانی و ترسناک است. او بسرعت با کلیدی که در دست داشت، در آپارتمان را باز کرد و سریع وارد شد.
وقتی کیف را از زیر کاناپه بیرون میکشید، با خود عهد کرد که دیگر هرگز از آن استفاده نکند. کیف را به اتاق خواب برد و روی میز گذاشت. مراقب بود دستش به دسته ی خون آلود کیف نخورد. فرز و چابک ورقه ها را از کیف بیرون آورد و با دیدن لکه های خون روی آن کمی خود را عقب کشید. بالاخره آنها را داخل پاکتی زرد رنگ گذاشت و در کمد لباس به دنبال کیف دسته بلندش گشت.
ده دقیقه بعد با کیفی که بند آن روی شانه اش بود، وارد خیابان شد و در حالی که مضطربانه تاکسی صدا میزد، سعی کرد خودش را قانع کند مردی که خود را کالدول مینامید و بنا به دلایلی ایزابل را کشته بود حتما تا حالا کیلومترها از آنجا دور شده و راه فرار در پیش گرفته است.
- ببخشید.
لیسی فکر کرد: انتظار داشتم کورتیس کالدول را بینم. و متوجه شد که بدنش می لرزد. اگر او به دنبال یادداشت ها بوده، حالا که آنها را به دست نیاورده، آیا ممکن است به سراغشان بیاید؟ او می داند که من دیدمش و میتوانم به عنوان قاتل شناسایی اش کنم. تا وقتی کالدول دستگیر نمیشد، جان لیسی در خطر بود. لیسی کاملا اطمینان داشت و سعی کرد این فکر را از ذهن بیرون کند.
راهروهای ساختمانی که آپارتمان لیسی در آن قرار داشت مانند راهروی کلیسا ها بود، اما وقتی لیسی به طبقه ی خودش رسید، به نظرش آمد راهرو طولانی و ترسناک است. او بسرعت با کلیدی که در دست داشت، در آپارتمان را باز کرد و سریع وارد شد.
وقتی کیف را از زیر کاناپه بیرون میکشید، با خود عهد کرد که دیگر هرگز از آن استفاده نکند. کیف را به اتاق خواب برد و روی میز گذاشت. مراقب بود دستش به دسته ی خون آلود کیف نخورد. فرز و چابک ورقه ها را از کیف بیرون آورد و با دیدن لکه های خون روی آن کمی خود را عقب کشید. بالاخره آنها را داخل پاکتی زرد رنگ گذاشت و در کمد لباس به دنبال کیف دسته بلندش گشت.
ده دقیقه بعد با کیفی که بند آن روی شانه اش بود، وارد خیابان شد و در حالی که مضطربانه تاکسی صدا میزد، سعی کرد خودش را قانع کند مردی که خود را کالدول مینامید و بنا به دلایلی ایزابل را کشته بود حتما تا حالا کیلومترها از آنجا دور شده و راه فرار در پیش گرفته است.