نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
لیسی سرش را برگرداند و نگاه کرد کیف دستی اش هنوز سر جای خود زیر کاناپه بود، کیفی که اوراق آغشته به خون در آن قرار داشت. از ذهنش گذشت که باید آنها را به پلیس تحویل دهد اما از راهی که در عین حال سر قولش هم بماند.
ساعت دو بعدازظهر، لیسی در اتاقی کوچک در اداره ی پلیس مقابل میز کاراگاه اسلون نشسته بود همکار او، کاراگاه *نیک مارس* هم در آنجا حضور داشت. لیسی فکر کرد که کاراگاه اسلون انگار خیلی عجله داشته است، چون از نفس افتاده بود یا شاید هم زیادی سیگار میکشید. پاکت باز شده ی سیگار از جیب بغلش بیرون زده بود.
اما نیک مارس فرق داشت، حالت او، لیسی را به باد بازیکن فوتبالی می انداخت که او در هجده سالگی در سال اول دانشکده عاشقش بود. مارس بیست و چند ساله نشان میداد. حالت چهره اش بچگانه بود با
گونه های پر و چشمان معصوم آبی رنگ و لبخندی آرام. او آدم خوبی بود. در واقع از نظر لیسی در جریان بازجویی، او نقش آدم خوب را بازی میکرد. اسلون گاهی هارت و پورت می کرد و با خشونت حرف میزد، اما نیک مارس سعی میکرد خشم او را فرو بنشاند. رفتار او همیشه آرام و مشتاق بود.
لیسی حدود سه ساعت در اداره ی پلیس بود. این مدت برای اینکه پی ببرد نمایشنامه ای که اجرا میکنند در واقع به نفع اوست، زیاد بود. لیسی سعی میکرد چهره ی کورتیس کالدول را برای نقاش اداره ی پلیس شرح دهد و اسلون به خود میپیچید که چرا او نمی تواند توضیحی دقیق و واضح ارائه دهد.
- او هیچ نشانه ای نداشت؟ خال؟ ماه گرفتگی؟
*Nick Mars

صفحه 47 از 366