نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
طرف خانه ی خودش در خیابان ۶۷ در غرب پارک مرکزی رفت. میدانست چه چیزی انتظارش را میکشد و از آن وحشت داشت. تا حالا خبر کشته شدن ایزابل وارینگ از اخبار پخش شده بود. وقتی از آپارتمان ایزابل خارج میشد خبرنگاران آنجا جمع بودند و احتمال اینکه از او و لیسی در حال سوار شدن به خودرو پلیس عکس گرفته باشند خیلی زیاد بود. در این صورت پدرش تصویر او را در اخبار دیده بود چون عادت داشت هر شب اخبار ساعت ده را تماشا کند. او نگاهی به ساعتش کرد، یک ربع به یازده بود.
همان طور که انتظار داشت، وقتی وارد آپارتمان تاریکش شد، چراغ پیغام گیر تلفنش چشمک میزد. او
دکمه ی پخش نوار را زد و صدای پدرش را شنید: «مهم نیست چه ساعتی است. بمحض اینکه رسیدی به من زنگ بزن.»
ریک قبل از برداشتن گوشی احساس کرد کف دستش خیس است و مجبور شد آن را با دستمال خشک کند. با اولین زنگ، پدر ریک گوشی را برداشت.
ریک با صدایی معذب و غیر عادی گفت:
- قبل از هر سوالی باید بگویم چاره ای نداشتم. مجبور بودم بروم چون لیسی به پلیس گفته بود که من
شماره ی تلفن کالدول را به او داده ام. بنابراین آنان به دنبال من فرستادند.
پدرش بشدت عصبانی بود. او لحظه ای گوش کرد و بالاخره وقتی توانست خود را جمع و جور کند، جواب داد.
- پدر، به شما که گفتم. نگران نباش. اوضاع درست است. هیچ کس نمیداند من با هیثر لندی آشنا بوده ام.

صفحه 42 از 366