- باشد، فردا اول وقت به تو زنگ میزنم.
لیسی در طبقه ی هشتم زندگی میکرد و مدتی را که در آسانسور تنها بود همچون یک قرن بر او گذشت. همچنان که آسانسور بالا میرفت، راهروی آپارتمانش را در نظر آورد و به یاد راهروی آپارتمان ایزابل افتاد. وقتی از آسانسور بیرون آمد و در راهرو به راه افتاده با ترس اطرافش را میپایید.
وقتی وارد آپارتمان شد، اولین کاری که کرد این بود که کیف دستی اش را زیر کاناپه قایم کند. پنجره ی اتاق نشیمن او به ایست ریور مشرف بود. او مدتی طولانی جلوی پنجره ایستاد و نور هایی را که در آن سوی آب سوسو میزدند، تماشا کرد. بالاخره با اینکه میلرزید، پنجره را باز کرد تا در آن شب سرد هوای تازه استنشاق کند. حس ناباوری و دور از واقعیتی که در عرض چند ساعت گذشته سر تا پای وجودش را گرفته بود، کم کم ناپدید میشد. تا به حال در سراسر عمرش این قدر احساس خستگی نکرده بود. برگشت و نگاهی به ساعت انداخت.
ساعت ده و نیم بود کمی بیشتر از بیست و چهار ساعت قبل او از برداشتن گوشی امتناع کرده و نخواسته بود با ایزابل حرف بزند، و حالا دیگر ایزابل هرگز به او زنگ نمیزد.. .
ناگهان لیسی خشکش زد. آیا در را قفل کرده بود؟ دوید تا آن را بازرسی کند. بله، در قفل بود ولی زنجیر پشت در را نینداخته بود زنجیر را انداخت و یک صندلی هم پشت در گذاشت و پشتی آن را زیر دستگیره قرار داد.
متوجه شد که هنوز هم میلرزد فکر کرد که دلیلش ترس است. دستانش هنوز در اثر خون ایزابل چسبناک بود
دستشویی او در مقایسه با آپارتمان های نیویورک بزرگ بود دو سال پیش که آپارتمان را بازسازی کرده بود یک جکوزی وسیع و عمیق هم در دستشویی کار گذاشته بود. وقتی بخار آب جکوزی روی آینه ی دستشویی
لیسی در طبقه ی هشتم زندگی میکرد و مدتی را که در آسانسور تنها بود همچون یک قرن بر او گذشت. همچنان که آسانسور بالا میرفت، راهروی آپارتمانش را در نظر آورد و به یاد راهروی آپارتمان ایزابل افتاد. وقتی از آسانسور بیرون آمد و در راهرو به راه افتاده با ترس اطرافش را میپایید.
وقتی وارد آپارتمان شد، اولین کاری که کرد این بود که کیف دستی اش را زیر کاناپه قایم کند. پنجره ی اتاق نشیمن او به ایست ریور مشرف بود. او مدتی طولانی جلوی پنجره ایستاد و نور هایی را که در آن سوی آب سوسو میزدند، تماشا کرد. بالاخره با اینکه میلرزید، پنجره را باز کرد تا در آن شب سرد هوای تازه استنشاق کند. حس ناباوری و دور از واقعیتی که در عرض چند ساعت گذشته سر تا پای وجودش را گرفته بود، کم کم ناپدید میشد. تا به حال در سراسر عمرش این قدر احساس خستگی نکرده بود. برگشت و نگاهی به ساعت انداخت.
ساعت ده و نیم بود کمی بیشتر از بیست و چهار ساعت قبل او از برداشتن گوشی امتناع کرده و نخواسته بود با ایزابل حرف بزند، و حالا دیگر ایزابل هرگز به او زنگ نمیزد.. .
ناگهان لیسی خشکش زد. آیا در را قفل کرده بود؟ دوید تا آن را بازرسی کند. بله، در قفل بود ولی زنجیر پشت در را نینداخته بود زنجیر را انداخت و یک صندلی هم پشت در گذاشت و پشتی آن را زیر دستگیره قرار داد.
متوجه شد که هنوز هم میلرزد فکر کرد که دلیلش ترس است. دستانش هنوز در اثر خون ایزابل چسبناک بود
دستشویی او در مقایسه با آپارتمان های نیویورک بزرگ بود دو سال پیش که آپارتمان را بازسازی کرده بود یک جکوزی وسیع و عمیق هم در دستشویی کار گذاشته بود. وقتی بخار آب جکوزی روی آینه ی دستشویی